شعرناب

خواستگاری قسمت سوم

قسمت سوم
_مامان من خجالت می کشم با تو برم بیرون و بازهم زد زیر گریه.
(زن که دیگر حالش از این همه رفتار کور دخترش بد شده بود، گفت:
عزیزم دخترم،پوشش من مانتو و روسریه و از چادر متنفرم به هزارو یک دلیل،
دختر به کدوم دلیل؟!
همین چادر قبل از اینکه بیای تو خونه من بهت بارها گفتم باید بندازی تو ماشین لباسشویی یا بذاری تو نایلون بخاطر آلودگی در پایین چادر جمع میشه توهم که قربون خدا برم پایین چادرت همیشه کثیفه
دختر با اخم :ااا مامان
رنگ سیاهش که باعث اضطراب و غم میشه از لحاظ بهداشتی هم اصلا مناسب نیست بخاطر رنگ سیاهشه و اینکه باز باید زیر چادر مانتو و روسری بپوشم که واقعا حالم بد میشه
دختر با چشمان گرد از تعجب و دست به کمر: دیگه چه خبر؟!
و دلیل دیگه اش اینه که لباس مشکی یا چادر مشکی مخصوصا شب احتمال اینکه به عنوان یه عابر دچار سانحه تصادف بشه زیاده چون راننده در شب دید نداره و البته در طول روز شاهد بودم که پایین چادر خانمی به موتور در حال عبور گیر کرده و دچار آسیب شده
و تابستون هم که دیگه بماند ؟!
من به عنوان یک انسان حق دارم نوع
حجابمو خودم انتخاب کنم نه فرد یا گروهی خاص پس آسمون ریسمون برام نباف در ضمن من قرآنو از حفظم با شرح نزول و معنی پس نیازی نیست تظاهر کنم و یا بخوام به زور تو مغز کسی فرو کنم .
سعی می کنم در رفتارم با مردم و اطرافیانم انسان باشم .
خودت بهتر میدونی! نمازمو اول وقت میخونم ولی کاری به این ندارم همسایه ام نماز می خونه یانه ستاره جانم دخترم تا به حال نه من و نه پدرت تو رو مجبور نکردیم به حجاب و یا خوندن نماز، خودت انتخابگر بودی همیشه و برات احترام قائلیم ولی اجازه نداری در مورد دیگران قضاوت کنی و یا خط کش بذاری برام دین سنجی کنی،نه تو و نه هیچکس دیگه،
امیدوارم متوجه شده باشی،
در دین هیچ اجباری نیست .
من قرآنو از حفظم و میدونم هرکسی مسئول رفتار خودشه و کسی رو در قبر دیگری نمی ذارن!
دختر سعی می کند نشنود و جواب ندهد.
ستاره جانم
بجای این آرزوهای مهمل و بیهوده
برو دنبال ترجمه ی مقاله ی علمی که براش یک سال زحمت کشیدی که هرچه زودتر بفرستی مجله ی آی.اِس.آی(ISI)، من با هوشی که در تو سراغ دارم مطمئنم مقاله ات تایید میشه و برات دعوتنامه میاد؛ این یعنی سکوی پرش برای زندگی روشن .
دختر با بی اعتنایی شانه بالا انداخت:
منصرف شدم ، دیگه نمی فرستم، استادم گفته نباید علم و تحقیقات مونو برای مجله های خارجی بفرستیم تا استفاده کنند.گفته این کار وطن فروشیه.
نگاه خسته ی زن به چشمان سبز دخترش خشک شد. انتظار همه چیز را داشت جز این حرف .
دختر با بغضی فرو خورده به اتاقش رفت و سکوت حکم فرما شد.
زن در حالی که در سرش جنگ بود بار دیگر خودش را به آرامش دعوت کرد؛
آهنگ گذاشت تا کمی ذهنش را آرام کند .
دختر با شتاب از اتاقش خارج شد و آهنگ را قط کرد و با حالت تحکم گفت :مامان موسیقی حرامه ؛
زن با لب های خشک به آرامی گفت :این آهنگ از تلویزیون و رادیو هم پخش میشه .
هرچند به رفتار دخترش عادت داشت ولی دلش می خواست فریاد بزند.
_نه؛ موسیقی عین حرامه مامان جونم.
زن که دیگر نای برخورد نداشت پس سکوت کرد و حرفی نزد.
به راستی که کره ی شمالی ، داعش ، طالبان از خانه ی آن ها و صدها خانه ی دیگر در حال شکل گیری بود.
مرد که به خانه آمد؛ همسرش تمام اتفاقاتی که افتاده بود را بی کم و کاست برایش تعریف کرد .
مرد گفت:خانوم اهمیت نده، از کاه ، کوه نساز .چیزی نشده تمام این جریانات گذرا است و پس اهمیت نده و فکرتو مشغول نکن .
در مورد خواستگار هم خودت هر جور صلاح میدونی عمل کن.
زن تصمیم گرفت اصلا زنگ نزند و بیخیال موضوع شد . چند روز بعد مادر پسر مورد نظر زنگ زد و زن گوشی را بر داشت و بعد از تعارفات معمول از آن طرف خط گفت : تماس نگرفتید با دخترم من مزاحم شدم .من مادر خانم «نوری» هستم ، باور بفرمایید ما خیلی مومن و معتقد هستیم،همسرم متولی هیئت بزرگ‌ علی اکبر در بازاره و کارش گچ بریه ، تمام گچ بری مسجد بازار کار ایشونه و همینطور قاری قرآنه ، ما پیرو ولایت فقیه هستیم و از پوستمون در نیومدیم نه من و نه دخترام و همچنان برعکس فامیلمون ،پوسته و ریشه ی خودمونو حفظ کردیم .
پسرم در کار واردات ماشین خارجیه البته برای کسی کار می کنه .همیشه شبا زود میاد خونه اهل دوست و رفیق بازی نیست. دنبال دختری هستیم مثل دختر شما .
زن که از پر چانگی خانم مورد نظر خسته شده بود ؛
گفت :عذر می خوام
+پسرتون سیگار می کشه ؟!
_والا با زبون روزه دروغ چرا، من که تا به حال ندیدم سیگار بکشه .
حالا شاید بیرون که میره بکشه.
+مشروب چطور ؟!
_من که تا به حال ندیدم بخوره؛
+دوست دختر چی ؟! داره؟!
_تا به حال ندیدم دوست دختر داشته باشه؛
ولی خانم «صرافی» به حق همین روزهای مبارک و عزیز باید به عرضتون برسونم، ما از اون ،خانواده های مومن واصیل تهرانی هستیم.
دنبال یه دختر آفتاب و مهتاب ندیده و مومن و با حجاب هستیم ، مثل دختر ماه شما.
برای پسرم خیلی دختر معرفی کردند ولی چون چادری نبودند، قبول نکردیم .
(نوع حرف زدن و طرز تفکر خانم «نوری» تو ذوق خانم «صرافی» خورد ؛
پیش خودش گفت از پسر خودش مطمئن نیست دختر خوبم می خواد،
زن فهمید طرف مقابلش یه بوم و دو هواست،فقط ادعا داره؛ (بعد با خودش گفت ):یعنی چی از پوست خودمون درنیومدیم؟!
وخانم « نوری»همچنان از پوستی که در نیومدند و ایمان و اعتقاد خانواده و فامیلش در حال سخنرانی بود .
خانم «صرافی» پیش خودش گفت: چقدر پیله است؛ول نمی کنه؛
خانم« نوری» گفت:پنج شنبه عصر همین هفته مزاحمتون میشیم لطفا آدرستون مرحمت بفرمایید روی من مادرو زمین ندازید؛
زن بعد از کمی درنگ گفت:متاسفم نمی تونم آدرس بهتون بدم و سریع خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.
بعد از گذشت چند دقیقه صدای زنگ تلفن
دختر بطرف تلفن رفت : بله بفرمایید
سلام ببخشید مزاحم شدم،نوری هستم،
شما دختر خانم صرافی هستید که به دختر شماره داده بود؟!
+ سلاام ،بله خودم هستم
_من چند دقیقه ی پیش با مادرتون صحبت کردم در مورد پسرم و می خواستم با کسب اجازه کنم برای معارفه، دخترم
مادر شما گویا راضی نیستند و آدرس هم ندادند،
امکانش هست با مادرتون دوباره صحبت کنم دلیل کارشونو بدونم ؟!
دختر با مکث کوتاهی : بله حتما یه لحظه گوشی!
دختر در دلش می گوید باز دوباره شروع شد، خواستگار پرونی !!
دختر بطرف بالکن می رود
+مامان چرا آدرس ندادی ؟!
زن عینک را از روی چشمانش بر می دارد کتابش را می بندد و چشمانش ریز می کند،
چی گفتی ؟!
هیچی! بیا خانم نوری دوباره زنگ زده :
فقط از یه خواهشی دارم مامان جونم
لطفاً آدرس بده؛ لج نکن ؛باشه؛ تمنا می کنم!بگو باشه
زن دلش نیامد دوباره اشک را در نگاه معصومانه دخترش ببیند،
گوشی را برداشت و با ملایمت گفت :
خانوم نوری عزیز، آدرس را یادداشت بفرمایید.
(پنج شنبه عصر سر ساعت مقرر در پذیرایی خانه ؛)
خانم و آقای صرافی به اتفاق دخترشان منتظر به ساعت نگاه می کنند و البته با کمی اضطراب
باد ملایم و گرمی در بیرون از پنجره ی آشپزخانه می وزید و سایه های درهم برگ های درخت توت را بر پرده می رقصاند.
بر خلاف میل و سلیقه عمل کردن سخت است ،
این را خانم «صرافی» گفت،
ستاره رو به مادرش مامان خوبه این چادر و روسری؟!
زن که با اخلاق دخترش آشناست ،
با سر تایید کرد و دلش نیامد چشمان درخشان دخترش را ابری ببیند.
روی دخترش را بوسید و گفت: عزیزم تو همیشه زیبایی در هر پوششی که باشی .
در همین حین زنگ خانه شنیده شد و آقای «صرافی» در را باز کرد و با احترام، بفرمایید گفت،
در لحظه ی ورود به اتاق ،پسر خانم «نوری»پشت دست گل بزرگی که دستش بود مستتر بود،
چهار خواهر و مادر نوری با سلام و خوش آمدید وارد شدند،و روی کاناپه نشستند؛ خانم صرافی و ستاره روبروی آن ها نشستند آقای صرافی هم روبروی مهمانان نشسته بود که بعد از گذشت چند لحظه ، با کمال تعجب صندلیش را کنار پسر خانم« نوری» گذاشت و نشست؛ خانم صرافی و ستاره تعجب کردند و متوجه رفتار آقای صرافی نشدند؛ چون اینقدر به پسر خانوم «نوری» چسبیده بود که انگار می خواست او از جایش جم نخورد.
همه هم را نگاه کردند و لبخندی از سر کنایه و زورکی بهم زدند.
چهار خواهر معرف حضور خانواده صرافی شدند :
خواهر اول و چهارم خانه دار و خواهر دوم مشاوره خانواده و خواهر سوم پرستار ؛همه بشدت محجبه؛ مادر نوری شروع کرد به تعریف و تمجید از دخترانش و دامادهایش و پسرش و شوهرش و این تعریف ها توسط دختر چهارم ادامه یافت که ما هیچ وقت از پوستمون در نیامدیم تا هم اکنون در پوست خودمون موندیم (البته باید بگویم منظور از پوست همان ظاهر و سنت و مذهب است؛) ((البته بصورت عوام فریبانه))
آقای صرافی گفت : شغل آقازاده واردات ماشینه می خواستم بپرسم روالش چجوریه؟!
چجوری این ماشین های خارجی از گمرک ترخیص میشند؟!
پسر «نوری» گفت :
ماشین ها رو در جزیره کیش تحویل می گیریم و با گمرکی و ارز آزاد ترخیص می کنیم ؛ البته کارفرما تعیین می کنه چه مدل ماشینی وارد بشه و من پورسانت ترخیص می گیرم.
ادامه دارد...


3