سمیه جلالی شاعر بندرعباسیبانو "سمیه جلالی" شاعر هرمزگانی، زادهی یکم دی ماه سال ۱۳۵۹ خورشیدی، در بندرعباس است. او که دانشآموختهی زبان و ادبیات فارسیست، از سال دوم دبیرستان به شعر و داستان و متون ادبی علاقهمند شد، اما فعالیت در حوزهی شعر را به شکل حرفهای از سال ۱۳۹۳ و با سرودن شعر در ژانر کلاسیک آغاز نمود و اکنون در هر دو ژانر کلاسیک و سپید مشغول نگارش است. از وی مجموعه شعری موزون با عنوان "ماحی" توسط انتشاراتی مهر و دل در سال ۱۳۹۸ چاپ و منتشر شده است. همچنین مجموعه شعر سپیدی را تحت عنوان "مکاشفه" در سال ۱۳۹۹ توسط نشر سمت روشن کلمه منتشر کرده است. ▪نمونهی شعر: (۱) در کادرهای بستهی دنیا نمیگنجی اندازهی تصویر تو قدِّ جهانم نیست این قابِ عکسِ حک شده بر سینهی دیوار جای تو را پر کرده اما هم زبانم نیست *** گفتند: این زن شاعر لبخندهای توست در بیتهای مانده زیرِ بارش باران ابریترین فصل نگاهِ چشمهایت را بُر میزند با دستهای داغِ تابستان *** زیرِ لباس شعرهایش یک بغل آغوش خوابیده با شب بوسههای نازک رویا پیچیده بر هر قافیه وزنِ صدای تو که "دوستت دارم عزیزم" تا تهِ دنیا *** ردِّ تو را میگیرد از پس کوچههای شعر این زن جنونش مستیِ پیک شراب توست نه، این شراب از سهم انگور زمستان نیست جانانِ من از طعم لبهای ثوابِ توست *** مینوشمت بیترسِ از مذهب، بدونِ حد من عاشقی دیوانهام، آیین من عشق است ای اعتبار دینِ این لیلای لامذهب با تو رسیدم انتهای کوچهی بنبست *** بنبست یعنی پرسه در این راهِ بیبرگشت پایانِ شعر من تو هستی حضرتِ والا بنشین کنار بیتهای این غزل بانو ای مرد بارانی تو را کم دارم این شبها. (۲) [قصهی غمناک] میکشیدم درد را و درد من را میکشید مُشت بر در میزدم، جانم به لبها میرسید مُشت بر در، مُشت بر دیوار، مُشتی در برم منقبض میشد وجودم، ضجههایی در سرم بند بند استخوانهایم اسیر درد بود روحِ بیمارم از این آشفتگیها زرد بود زهر مینوشید من را، من تمامِ زهر را راه میرفتم شبیه آفتی من شهر را شهر من را ضجه میزد، ضجه میزد درد را شهر میخواهد نباشم، این منِ شبگرد را خستگی را خسته کردم، زندگی را خستهتر درد را وابسته کردم، مرگ را وابستهتر من خودم را پیر کردم، مادرم را پیرتر لحظهها را دیر کردم، سالها را دیرتر مُشت بر دل میزنم، یک مشت بر دیوارها من جهان را خسته کردم از پسِ تکرارها پاک میخواهم تمامم را، تمامم پاک را کاش از سر بگذرانم قصهی غمناک را. (۳) تظاهر کن از پوست ترکیدهی من عبور میکنی حتا اگر به شکل مشمئزکنندهای بر گوشت منجمدم رد انگشتت بماند انکار نمیکنم از تعفن برگشتهام همراه با اجساد فاسدی که به شکل تعریق از زیر پوستم بالا میآیند بوهای تندی که از تنم بیرون میزند به نسوج پیراهنم آشناترند _از تو که قرار بود ادامهی رگهام باشی فوران وحشت است رگی را که از تیغ عبورش دادم زجر روان است رگی را که به مسلخ تیغ بردم فرض ما محال تپیدن بود وقتی اجازه دادیم تیزی تیغ ختم کار باشد تظاهر به خوب بودن هنگامی که شب است و تاریکی نیمهی جهانت را توی چشمت فرو کرده و چشمهات محفظهای باشد از رگههای خون بعد بگویی: با سجلِ پارهام به دفاتر ثبت احوال سر زدهام متولد زخمهای ناسورم در شبی که پس افتادم بعد به روز تولدت برگردی و از اول نامت یک حرف برداری و از آخر نامت یک حرف برداری تأکید کنی آن دو حرف را برای روز مبادا کنار بگذارند فکر کنی با این دو حرف سه بار دیگر زاده خواهی شد و سه بار دیگر خواهی مرد تأکید میکنم سه بار مرا کشتهاند! به طرز اسفناکی سه بار متولد شدهام! حالا برای بار سوم تظاهر کن از پوست ترکیدهام به لمس عمیقی رسیدهای ما روی رگهای بنفشمان بخیه را با ذکر ‹ای آهوی صحرایی،وقت است که بازآیی› خالکوبی کردیم مرگ است با انحطاطی که از من سر میزند خود را ملزم دانستهام به زخم شدن انکار نمیکنم این مازوخیسم شنیع توی رگهام جریان دارد پس تیغ را از پوستم عبور میدهم و برای بار سوم تظاهر میکنم مردهام. (۲) [تذهیبِ نفس] چگونه از درد، جراحتِ این اندوه نباشم که در فقدان تو ذهن را به تذهیب نفس بگمارم و ناخن به ضیافتِ رگهام حوصله در قفای دیدار تَنگ بود و ماهی در تُنگ بلور شفای دریا را قیلوله میکرد جهان به مثابه ابری بر مدار زمین گذرا کو آن دستهای شفا دهنده؟ تا بر شانهام بگذارد و فرمان دهد بایست حالا که ریشههات در ژرفترینِ تاریکیهاست به موازات سایهها در فراسوی نیک و بد آن جا که گمان را نمیبرد شک بگذار هیچ نگویم من خود ضلالتِ خشم بودم و مقهورِ سکوت که اگر فرو همی نشستی چنین به کام نمیگرفت و درک این جسارت از شکاف نور ناممکن مینمود حال آنکه دستها، اشارتی بود برای رسیدن و لمس آن حرارتِ ممکن در اجزای منکسرت رجعتی دوباره در تخیل و بوسهای بر پیشانیت که اما، اگر از من بودی برات هیمهای میشدم در بسامد برف و منفی پانزده درجه سکون سرازیر از این بهمن و احتضارِ در سفیدی مطلق که از صعود به نوک قله ما را تفننی بود ناگزیر این را به آن خفاشی گفتم که در شب چشم به تاریکی گشوده برای جفتگیری در تعاقبِ پریدن با دو نیشِ فرو در پوست و گوشت برای نوشیدن و میگساری و خون اشتراک امیال شهوانی ما برای ریختن و فرو گذاردن ما اولین پرندههای مستور در باران نبودیم و آفتاب از اجسام برانگیختهی ما حرارت می گرفت! پس بگذار در مشیمهی باد، آن عطر لاجوردی باشم و هنگامهی دو لب برای شکفتن. (۵) اصلا من زن که خلق شده ام با گلهای اطلسی نشسته بر بافههای یمنی توی خلیج رها های هویِ بادهای موسمی گلابتون که بدوزیام بر سر سازهای بندری بعد برقصانی دو دمپایی لاانگشتی لب ساحلی که پرتت میکند تا سیاه هله ما سیاه هله ما... به جِلبیلهای خوسی سرپوشِ بندری که شرجی دارد تو را که عرق در چاک راه باغهای معلّق خشک نمیشود با هیچ دستی اصلا من بُرقع به صورت داغِ داغ ْآفتابِ تَشْ تشنه از پشت نقاب جیغ بکشم هوا را هوار بکشم انگشت بر حنیرها سُرخِ سُرخ سرپنجههای آفتاب را با سُرمههای ریخته در چشمهام سرمههای کشیده بر خطِ نگاه تو را خط خطی مُشایعت کنم نگاهت را تا خطوط کج و مُعوَجِ آفتاب که تَنبور میزند سینهی جاده را بعد بندر را پارو بزنم تا ابوموسی تا هِرّ و کِرِّهی بادگیرهاش باد بندری برقصد چین دامنم را دور بزند دور بزنم دور بزنی دور کمرم چین بخورد چین دامنم در حلقهی بازوهات تا تُنب کوچک دور بزنیم به اتفاق بادهای ساحلی... اصلا من زن به نرگسهای ریخته بر بلورها در یقه و استشمامم در ریههات که در تو حادِث شود جنون جُفتی که میزند سرکَنگی شانههای بادهای ساحلی را به قایقها سوار به بادبانها به موجها که کِل میکشند لبهای سرخ هُرمز را سُرخ بر رخِ انارهای آویزان از سینهی بندری که پرتت میکند تا سیاه هله ما سیاه هله ما. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|