شعرناب

نیلگون مارمارا شاعر ترکیه‌ای

خانم "نیلگون مارمارا" شاعر ترک، در ۱۳ فوریه ۱۹۵۸ میلادی، در شهر در استانبول، در خانواده‌ای مهاجر از بالکان به دنیا آمد. پدرش از پلوون بلغارستان و مادرش از ویدین به استانبول مهاجرت کرد‌ه بودند.
او فارغ‌التحصیل زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه بوغازیچی، بود. پایان‌نامه‌اش درباره‌ی شعر و خودکشی "سیلویا پلات" شاعرِ مشهورِ آمریکایی بود.
نیلگون در سال ۱۹۸۲ ازدواج کرد. به دلیل شغل همسرش، ۱۶ ماه را در کشور لیبی گذراند و سرانجام در اکتبر ۱۹۸۷ میلادی، در ۲۹ سالگی با خودکشی به زندگی خود پایان داد.
از او دو دفترِ شعر، پس از درگذشتش منتشر شد، با نام‌های "اشعارِ به‌تحریر در‌آمده" (۱۹۸۸) و "متن‌ها" (۱۹۹۰) و یک کتابِ خاطراتِ روزانه با نامِ "دفتر قهوه‌ییِ سرخ" (۱۹۹۳) به‌جا مانده است. در سال‌های اخیر نیز دو کتابِ دیگر از خاطراتِ او با نام‌های "دفترها" (۲۰۱۶) و "کاغذها" (۲۰۱۷) چاپ شده است.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
[دریاچه‌ی سرخ]
آیینه‌ی خونین
در گنجینه‌ی تنهایی‌اش دفن کرده است
لعاب‌اش را
و در چشمِ آن‌که هیچ می‌پندارد محو می‌شود
گردی سرخ.
تو، او و من یک‌روز جای گرفته بودیم
در بافتِ توری دریاچه
آن‌جا خزه‌هایی وحشت‌بار به ناگاه روییدند
و جنبش‌ام را فراگرفتند.
تاریکی و قدرت در آن‌جاست
برای باری دیگر ما را برهنه کردن
برای تن به آب زدن در دریاچه‌ی سرخ.
▪برگردان: نیما پیل‌تن
(۲)
[شعرِ امپرسیونیست]
برای خوبی‌یی توخالی
چشم‌های‌ام تصدیق می‌کنند
یک آبی، یک خاکستری
یک پرستو، یک صورتیِ سرد را
نسیمی خوش شانه‌های‌ام را خنک می‌کند
وقتی دو قدرتِ نسبی
در بن‌بستی بومی پیکار می‌کنند.
این لحظه به این تکه‌ی ستم‌گر، منفور و بی‌معنا
این تنگه‌ی باگذشت، بی‌همتا و خوش‌رو
از زمان
در ظرفِ تاریکِ ذهنِ من (از نازیسته‌های‌ام)
ابر شکوه‌مندِ قصری رومی را تحریک می‌کند
و من در تاریکیِ درون‌ام تازه می‌کنم
- در سال‌های تأثیرپذیری‌ام -
جلوه‌اش را
سرِ شیرهایی را که استفراغ می‌کنند
طرحِ گل‌های متقارن را
و تختِ پیروزی‌اش را که با سطحی از مرمر
به دریای بزرگِ بی‌انتها می‌رسد.
و در این لحظه،
در این لحظه‌یی که از خود رانده‌ام، نفرین کرده‌ام
جشن گرفته‌ام و عبادت‌کنان بسته‌ام
بر فرازِ جسدی از دریا که با خاک پوشیده است
بر طرحِ مضحکِ آن تختِ سپید از تنِ فرشته‌گان
جلوس کرده‌ام...
▪برگردان: نیما پیل‌تن
(۳)
[سرخ]
اندوه‌بار است سرخی و پایان‌اش
و تکه‌های دورافتاده از فنچ‌های مرده.
ساعت به کارهای بی‌راه می‌زند
و زنده‌گی‌مان را زیروروکنان غلت می‌زنیم.
چینه‌دان‌شان خالی، مغزشان خشک
دهان‌شان در چاهی از آهک
و خاموشی به هر سو پراکنده.
بی‌هیچ خواستنی، گریخته و برده است
زنده‌گیِ ظرافت‌بار و اصیل‌وارمان را.
دیگر جفت نخواهند شد روشنی‌ها
و پنجره‌های بیوه
و بر فرازِ دریاچه‌یی سرخ
ستاره‌ها خاموش شدند.
▪برگردان: نیما پیل‌تن
(۴)
[تازیانه‌ی چشمه]
غارِ جنون، غلافِ تنهاییِ چشمه
به ‌دهانِ او نگاه می‌کند.
و حکمی کژی‌ناپذیر را پیش‌روی‌تان پهن می‌کند.
تازیانه‌ی تنها را در تاریکیِ تکراری‌اش مقیم می‌کند
و با یک صدا
به رسوبی سبز بدل می‌شود.
تازیانه می‌خواهد بر سایه‌های روی دیوار
در غارِ جنون فرود آید
و خیال ساختن‌اش باز
این زمینِ سبز است
و آن‌چه گذشته‌اش را پنهان می‌کند
نشیمن‌گاهِ اوست.
به آن‌ که هیچ نمی‌فهمد، هیچ‌ نمی‌داند
نیز می‌گوید.
اما رمزورازش را به آن‌ که نگاه می‌کند
پیش‌کش می‌دهد.
در کیسه‌ی خالی و جنون‌بارِ یک خاطره
یک خاطره‌ی ویران و فروریخته
هم‌واره انتظار می‌کشد او را
آن‌که را باید فراموش می‌کرد
عشق ایستای‌اش را،
همان‌طور که از غلاف‌اش بیرون آمده بود.
▪برگردان: نیما پیل‌تن
(۵)
[نوستالژی]
از میهمانانِ زمستانیِ این کره‌ی خاکی بودیم و انتظار کشیدیم...
در پاییز برگ‌های پوشاننده‌ی شرم‌مان را
متقابلن زمین ریختیم
و زمستان برهنه‌وار گذشت
تا پاییز آینده، باید بپوشانیم‌شان
برگ‌ها به جای‌شان باز نمی‌گردند
زخم‌ها بسته نمی‌شوند
همه‌چیز باز است بر پیکرِ این حزن
دیگربار این برگ‌ها زنده خواهند شد؟
پنجره‌یی یادآورِ «هیچ‌گاه‌گویان» جواب می‌دهد
آرزوی‌اش برهنه‌گیِ زمستان است
نه پوشیده شدن از سرِ سازش‌گری
آرزوی‌اش تحققِ عریانِ سرماست
و هیچ‌گاه گرمای شرم نیست.
(۶)
[خیلی تنهایم]
خیلی تنهایم، غمگینم
به واقع آن‌گونه که به چشم می‌آیم، نیستم
در تاریکی‌ها گم گشته‌ام
به دنبال نورم، در پیِ امید
از مدت‌ها پیش
هر چقدر می‌گردم
درونِ چاه‌های تاریک بیشتر غرق می‌شوم
کسی صدای فریادم را نمی‌شنود
آن که می‌شنود هم توجهی نمی‌کند وُ
نمی‌خواهد که نجاتم بدهد
اما من در برابر این بی‌علاقگیِ مردم
تشنه‌ی توجه و علاقه‌ام
امیدم را از دست داده‌ام
می‌دانم روزی قلب کوچکم طاقت نخواهد آورد
به هر چه باور و اعتماد داشته‌ام
پشت کرده وُ
وداع خواهم گفت.
▪برگردان: مجتبی نهانی
(۷)
از کودکی‌ات برایم چه آورده‌ای؟
قهقهه‌های شاد، زوزه‌ها، مات و متحیر ماندن‌ها؟
غم‌های تو در کدام تداعی ادامه یافت
در ساعت‌های فرسوده‌ی من؟
خوشی‌هایِ گناهِ بی‌گذشته و آینده،
مثل تکان‌های دریا، تلاطم‌های دل؟
لرز لرزان بادکنک‌های حبابی به هوا رها شده،
طرح‌هایِ عشقیِ لحظه‌ای؟
چگونه اشتیاق‌ساز خانه‌ای سفید رنگ شدی
تماشا آورنده‌یِ راستِ خاطراتم
آه، من دامن صورتی رنگم را می‌پوشیدم
با نرمیِ تافته‌یِ حاشیه دوزی شده
من با سلطه‌ی دوگانه مبارزه می‌کردم
و هیچ شمردن مادرم و خواب
بعدالظهرها در اتاق‌هایِ ترسناک!
آیا برای لحظه‌ای هیچ خواسته‌ای
که در کنارش به تمامی خلق شوی
آن‌گونه که گویی بعد از مدتی،
اصلن هیچ نبوده‌ای
و انتظار کشیدن چیزی غیر معمول از پیرامونم؟
نه چنین چیزی وجود ندارد!
مداوایی که پیشکش کرده‌ای، گذشته‌ای پا به فرار
اسیرِ بیماری، درکِ آینده‌ای نامعلوم
دلیلِ اندوه‌بارِ وجودِ مه آلودت در زمانی
اکنون-
ای که مرا می‌بخشی و در بر می‌گیری
فراتر از ما، ای رابطه‌یِ بنفش…
(۸)
شیشه به شاپرک: آری
نرم نرمک
بازگرد ای زندگی
نگذار مرغان سیاه سوار بر تابوت زمین
بر نگاهم پرده افکنند
باشد که رنج دیدن ادامه یابد
و اسیر پنجره
زندگی‌اش بر آب شود.
▪برگردان: آیدا مجیدآبادی
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)


1