آموزگار عشقآموختنی ها را در بقچه ی دل پیچیدم تا روزی که عازم سفرشدم ؛ شهبال های آرزو اوج را نشانم دهند. من سبز بودم ودستانم جوهرعشق را بر لوح دل می نگاشت . فصول را با حکمتی نهانی فصل به فصل مرور می کردم تا لحظه لحظه اش را از بر شدم. آموختم و در نشیب این مسیر تنگ گاه پایم می لغزید و صخره های پر از ندانم ها و گاه نفهمیدن ها را با ذهنی عصاوار لنگ لنگان پشت حیطه هایی که هرگز نشناختیم رها کردم . کاربردی نبود آنچه در بقچه ام جا نشد ترکیبی از تردیدهای این همه فراموشی بود . انبان دانش بود که بر دوش آموزش سنگینی می کرد گاه ایستادن شروع همان لحظات بی تکرار باید رفتن است که عاطفه را خزان پوسیدن است . چونان ایستاییِ من می آموزم پس آموزگارم . می ایستی و با تکانه های این اندیشه شروع می شوی تا پایان ضرباهنگ، کلام آخرین را از دوش زمین برداری. ابر فصل به فصل تکالیفآسمان را بااشارتنوباوگان درخت خط می زند و ما نشسته روی نیمکت ، سرمشق هر شب خود راازتابلویزندگی برمی داریم. آموزگار عشق بودن را از زمین آموختم
|