شعرناب

آموزگار عشق

آموختنی ها را در بقچه ی دل پیچیدم تا روزی که عازم سفرشدم ؛
شهبال های آرزو اوج را نشانم دهند.
من سبز بودم ودستانم جوهرعشق را بر لوح دل می نگاشت . فصول را با حکمتی نهانی فصل به فصل مرور می کردم تا لحظه لحظه اش را از بر شدم.
آموختم و در نشیب این مسیر تنگ گاه پایم می لغزید
و صخره های پر از ندانم ها و گاه نفهمیدن ها را با ذهنی عصاوار لنگ لنگان پشت حیطه هایی که هرگز نشناختیم رها کردم .
کاربردی نبود آنچه در بقچه ام جا نشد
ترکیبی از تردیدهای این همه فراموشی بود . انبان دانش بود که بر دوش آموزش سنگینی می کرد
گاه ایستادن شروع همان لحظات بی تکرار باید رفتن است که عاطفه را خزان پوسیدن است . چونان ایستاییِ من می آموزم پس آموزگارم .
می ایستی و با تکانه های این اندیشه شروع می شوی تا پایان ضرباهنگ، کلام آخرین را از دوش زمین برداری.
ابر فصل به فصل تکالیفآسمان را بااشارتنوباوگان درخت خط می زند
و ما نشسته روی نیمکت ، سرمشق هر شب خود راازتابلویزندگی برمی داریم.
آموزگار عشق بودن را از زمین آموختم


1