آتش گرفتن تلنبار مشته حسنآتش گرفتن ِ تلنبار ِ مشته حسن ( مشهدی حسن ) مشته حسن عاشق باغ بود باغبان بود باغ، جانش بود زندگی ِ جهانش بود مشته حسن تلنبار داشت باغ داشت وُ شالیزار داشت توت زار داشت و کرم ابریشم پرورش می داد مشته حسن اکثر اوقاتش را در باغ سپری می کرد گویی باغ، هم خانه اش بود و هم محل کارش هم بچه اش بود و هم خانواده اش بارها می شد مشته حسن را دید که داسی در دست دارد و چپرهای ( پرچین ) دور ِ باغ را سامان می دهد خارها را هرس می کند شاخه های درهم بر هم ِ درختان را کوتاه می کند و به اصطلاح، پیراش می کند زمستان را با اینکه هیچ تولیدی در باغ نداشت. اما هر روز به باغ می رفت تا چپرهای باغ را کنترل کند که مبادا گرازی خرابش کند و یا همسایه اش یک متر یا بیشتر به باغش تجاوز کند. از طرف دیگر باید مواظب جوانان می شد که زیر تلنبار قمار بازی می کردند و بعد برای گرم کردن خودشان آتش می افروختند که بارها اتفاق افتاده بود، تلنبارش آتش بگیرد. مشته حسن بهار که می آمد مثل هوای بهاری، بی قرار بود به غنچه های برگ ِ شاخه های توت نگاه می کرد که در نور آفتاب، خنده بر لب وا می کنند و از این طریق خنده و شادی را بر لب و در دل مشته حسن می نشانند. مشته حسن در این فصل بی قراری و نشو وُ نمای ِ درختان و باغ ِ سیفی جاتش، همیشه دوست داشت درختانش را بو بکشد و در باغچه ی سیفی جاتش، نسیم بنوشد بارها ددیده می شد که مشته حس با درختان ِ توت حرف می زند و آرزوها در سر می پرواند در حالی که دست نوازش گرش را به غنچه های برگ می کشید، زمزمه می کرد: اگر امسال کمتر باران ببارد، شما راحت سبز می شوید و دیگر آفتاب شما را نمی سوزاند. دیگر کرم هایم- امسال- بی برگ نمی مانند یا کرم هایم برگ های فرسوده و خراب نمی خورند تا پیله نشده، بیافتند و بمیرند. بعد به آسمان نگاه می کرد که سراسر لاجوردی بود و خورشید از بین برگهای درختان، چشم او را به خارش، می خاراند. سپس آرام، پای درختی می نشست و آواز می خواند. بعد که خورشید به وسط آسمان می آمد، از جایش بلند می شد و به زیر تلنبار می رفت و نهارش را به آرامی می خورد و همانجا دراز می کشید و چرتی می زد. بعد از نهار وُ خواب ِ نیمروز، دوباره تمامی باغ را گشت می زد چپرها را سامان می داد خارها را هرس می کرد تا اینکه هوا تاریک می شد و به خانه می رفت. مشته حسن در خانه هم همیشه به فکر باغ بود تمامی صحبت او با همسرش در باره ی باغ بود اینکه باقلا و لوبیا جوانه هاشون از زمین در آمدند کاهو ها کم کم دارند غنچه می زنند جعفری و کبار و کاکج* و هِل و نعناع و کوتکوتو** و چوچاق*** و ریجان و ترخون و و و همه سبز شدند بعد به زنش می گفت: به نظر می رسد فردا صبح، هوا شوروم باشد. یعنی مه ی غلیظی بر روی بوته های باقلا و کاهو و سبزیجات و برگ توت بنشیند. و این هوا خطرناک است چون راب ها**** از زمین بیرون می آیند و کاهو و سبزی و غنچه های توت را می خورند. پس فانوس را از نفت پر کن تا فردا هنوز سحر آغاز نکرده است، با من به باغ بیا تا راب ها را بگیریم و نگذاریم به ما صدمه بزند. و در این فصل ِ زایش، این عمل نه کار یکروزه بلکه کار هر روزه شان برای جلوگیری از صدمه نخوردن برگ توت و سبری جات بود که راب ها را بگیرند. مشته حسن دل پر خونی از راب ها داشت. چون یکسال در اثر غافلگیر شدن، تمامی کاهو و سبزی جاتش را راب ها خورده بودند و به برگ های توت صدمه ی زیادی زده بودند. برای همین وقتی آنها را می گرفت، در یک جا جمع می کرد و رویشان نفت می ریخت و آتششان می زد. این کار مشته حسن، جوانانی که در غیاب او زیر تلنبارش قمار بازی می کردند، خوش نیامد. بارها به مشته حسن گفته بودند و طوری ابراز ناراحتی می کردند که چرا این حیوانات بی دست و پا را زنده زنده در آتش می سوزانی؟ مشته حسن یا جواب نمی داد و یا اگر می داد می گفت به شما چی؟ آنها باغ مرا غارت می کنند نه باغ شما را و مطمئن هستم اگر به شما هم صدمه بزند، از این بدتر می کنید. روزها گذشت و شب ها هم سپری شد راب های زیادی در آتش کینه ی مشته حسن سوختند کاهوها و باقلاها و سبزی جات به ثمر رسیدند برگهای ِ سبز توت، به سبزی فخر می فروختند مشته حسن کرم های ابریشمش را به اندازه کافی غذا داد و بزرگشان کرد تا به خواب روند و بعد از خواب دور خودشان پیله بتنند. مشته حسن به زنش گفته بود اگر مسال، همه ی کرم ها پیله بشوند. می توانیم با فروش آنها به مکه برویم شاید خدا خواسته همانجا بمیریم و می توانیم با پولش برای بچه ها، لباس تازه بخریم خانه را تعمیری کنیم رنگی بزنیم و و و همسرش هم از خوشحالی و آرزوهای قشنگ مشته حسن خوشحال می شد و برای اینکه خستگی را از چهره و تن مشته حسن خارج کند، دستی بر سر و رویش می کشید و آرام او را در آغوشش می کشید تا در آغوشش گرم شود مشته حسن عاشق این لحظات بود که بعد از کار روزانه و حرف زدن با همسرش در باره باغ و سپس آرزوهایش، در آغوش همسرش به خواب رود. این روزها و شب های شیرین، در بیشتر اوقات روی ایوان خانه و زیر نور ماه، یکی پس از دیگری بعد از واگویی آرزوهایش سپری شد و باغ مشته حسن ثمر داد و کرم های ابریشم ِ او، همه شان، به دور خود پیله تنیده بودند. و وقتش رسیده بود که مشته حسن، خویشان و دوستان و همسایه ها را خبر کند که در جمع کردن پیله ها، او و همسرش را کمک کنند. پس برای فردا نهار آماده کردند و خوردنی ها فراهم آوردند تا هنگامی که سحر، جامه ی تاریکی را بدرد، با هم، سرخوش و آواز خوانان به باغ بروند و پیله ها را جمع کنند. و دریغا که شب شومی در راه بود و روزی شوم تر مشته حسن و آرزوهایش را منتظر انتظار می کشید. پاسی از شب نگذشته بود که داد و هوار ِ همسایه ها و مردمان محله، سکوت شب را شکست و خواب رفتگان شبانه ی تابستان دل انگیز را بیدار کرد. مشته حسن هم با انکه بسیار خسته بود و شب هم دیر خوابیده بود، با صدای هوار و جار و جنجال مردمان ِ محله بیدار شد و در حالی که همسرش در خواب ناز، خرناسه می کشید، به آرامی بیدارش کرد تا با هم صورتشان را نشسته، از خانه بیرون بروند و با خبر شوند که چرا همسایه ها و مردم سر صدا به پا کردند و یا به سویی هراسان می دوند؟ همینکه وارد کوچه شدند، متوجه گشتند که مردم می گویند آتش آتش آتش و سراسیمه می دوند مشته حسن و همسرش هم بدو اینکه بدانند، کجا و چه چیز آتش گرفته است، دنبال همسایه ها دویدند. بناگاه خودشان را کنار باغشان دیدند که تلنبارشان در آتش می سوخت. مشته حسن وقتی تلنبارش را در شعله های آتش دید ، ناباورانه کرم های ابریشمش را تصور کرد که فریاد می زنند تا مشته حسن آنها را از میان آتش نجات دهد. بلافاصله یاد آرزوهایش افتاد که می خواست امروز پیله ها را جمع کند به بازار ببرد و بفروشد از پولش با همسرش برود مکه تا در آنجا بمیرد برای بچه ها لباس تازه بخرد خانه را تعمیر کند و دستی بر سر و رویش بکشد اما به چشم خودش می دید که آرزوهایش در آتش می سوزد در همین تصورات و یادها بود که مشته حسن تعادلش به هم می خورد و می افتد و بی هوش می شود همه فکر کردند مشته حسن مرده است اما همسایه ها او را به بهداری لنگرود رساندند و از مرگ نجاتش دادند وقتی مشته حسن کمی سلامتی خودش را باز یافت دوستان و آشنایان و همسایه ها از او پرسش می کردند، که چه کسی یا کسانی این کار ناجوانمردانه را با تو کرد یا کردند؟ مشته حسن هربار در مقابل این پرسش ها، اشک در چشمانش حلقه می زد دستانش را به علامت درد و رنج به سویی می گرفت دندانهایش را به هم می سابید و قمار باز ها را جلوی چشمش مجسم می کرد که زیر تلنبارش آتش روشن می کردند و بعد یاد راب ها می افتاد که خودش بی رحمانه روی آن ها نفت می ریخت و زنده زنده در آتش می سوزاند. سپس آهی می کشید و می گفت نمی دانم شاید قماربازها این کار را کردند و شاید هم نفرین ِ ارواح راب ها، زندگی ام را به آتش کشید. زمان گذشت و مشته حسن پیرتر شد و در یک زمستان سرد، خبر رسید که مشته حسن مرده است و آرزویش را برای همیشه به گور برده است. ولی تا لحظه مرگش و این لحظه که این خاطره را می نویسم، هیچ کس نفهمید که چطور شد، تلنبار مشته حسن با آرزوهایش در آتش سوخت؟ از این پس بود که راب ها شادمانی می کردند و دیگر سایه ستم مشته حسن را بر سرشان احساس نمی کردند و هر آنچه می توانستند، غارت می کردند. آه ای نامردمان زمانه شرمتان باد که آرزوی ِ نجیب ِ زحمت کشی را در آتش ِ کینه سوزاندید احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی ) در گویش لنگرودی به شاهی یا تیره تیز ک می گویند، کاکج کوتکوتو یک گیاه معطری است که علاوه بر سبزی جات خوددنی، خاصیت دارویی دارد و عرق آن را می گیرند و به بیماران ی که دل درد دارند، می خور آنند چوچاق هم گیاهی است معطر که از آن در خورشت های گیلانی استفاده می کنند در گویش لنگرودی به حلزون می گویند، راب
|