داستان کوتاهمرد با عصبانیت درِ خونه رو باز کرد و گفت: گمشو بیرون! خسته ام کردی! از قیافه ات از صدات متنفرم! دیگه نمیتونم تحمل کنم برو پی کارت! با خودش گفت : اینکارا یعنی چی؟ من که کار بدی نکردم! فقط میخواستم کنارش باشم! ولی مرد تصمیم خودشو گرفته بود از خونه بیرونش کرد و درو محکم بست. چند روز بعد درِ خونه باز شد مرد دو طرف کوچه رو نگاه کرد تا مطمئن بشه نیست. بیرون اومد و با عجله رفت سمت مغازه ی سرِ کوچه! چند قدم که رفت دوتا پاهاش رفت هوا با کمر زمین خورد. هنوز گیج و منگ بود که احساس کرد صورتش گرم و خیس شده! آره خودش بود! سگی که چند روز پیش بیرونش کرده بود داشت صورتِشو لیس میزد!
|