مردی به سوی رهایی4. راستش گرسنگی دارد مرا وادار به هر کاری مرکند پی آنکه خود خواسته باشم پاهایم مرا در مسیری که در امتداد آن رستورانی بود قرار داد هدف جایی دیگر بود ولی مجبورم بروم چون دیگر این جسم تحمل دوری بشقاب های پر از رنگ را نداشت دوان دوان تا آنجا رفتم وارد که شد صحبت های بلند و گاه بی معنی افراد داخل آنجا مرا به طور تحمل ناپذیر محبورکرد غذا را سفارش بدهم و بیرون منتظر بمانم که آماده شود تقصیر از من نبود تقصیر از آنها آدمها نبود و این کلمات بود که مرا نمیتوانست خوشحال نگه دارد کلمات که هر روز در این دهان میچرخید و آسمان را به رنگی که دل اش میخواست توصیف میکرد،عقربه ساعت مردی مرا از این افکار بیرون آورد ساعت کوکی عجیبی را مینواخت انگار او ساعت های عمر مرد را به صورت زبان به او میگفت و او بی اعتنا فقط به راه که خود هم نمیدانست کجاست میرفت اه چه تراژدی صحهنه دردناکی بود فروختن عمر به زندگی، پیشخدمت مرا صدا کرد غذا را گرفت و با اندکی پولی که در جیب ام بود به او فهماندم پول هم همین است! پیشخدمت هیچ چیز را نگفت فقط گفت نوش جان به فکر غرور رفتم چرا؟ مگر میشود هچیین چیزی من از او هیچ چیز نخواستم ولی او با کلمات به من فهماند لازم نیست چیزی بگوی من همه چیز را میدانم انگار او از جایی دیگر آمده بود، احساس گناه مرا رها نمیکرد احساس اینکه چرا من چنین نبوده ام چرا تا الان که سی خورده از این عمر گذر کرده ام فقط دیده ام نه لذتی! فقط حرف زده بودم نه اینکه گوش بدهم! تمام اش احساس گناهی بود که من با خود آنرا در. این جسم که هیچ وقت هم نمیدانم واقع متاع به کیست حفظ کرده بودم، به هر حال احساس شدید گرسنگی تمام شده بود دوباره امتداد جاده را پیش گرفتم اینبار ساعت ها با پاهایم این جاده را کشف کرده بودم و میخواستم جایی دیگر را ببنیم راست اش اهلش نبودم که با دیگران زیاد حرف بزنم چون که سر راه آدم های زیادی را میدید که کنار درخت ها لم داده بودند و برای روز را جشن میگرفتند ولی مگر ممکنه بود آن همه طبیعت که خود موجودی زنده و حاظر بود در جشن آنها شرکت کنند آن هم در جشنی برای مرگ خود، به هر حال ساعت داشت روبه خاموشی میرفت من هم باید فورا جایی را برای خود پیدا میکردم راستش تصمیم ام این بود جایی باشد که بتوان در آنجا خاطرات روزام را برای دیگران تعریف کنم چون سنگین بود بار این خاطره ها بر روی دوش ام ولی خب فهمیدم نیازی به ترحم آدم ها دیگر نیست، وقتی فهمیدم آدمها به یک سردرد خود بیشتر از دردهای من اهمیت میدهند تصمیم گرفت همین جا کنار زنده ها که شب ها به رنگ سیاه در می ایند بخوابم و همه چیز را در این سوراخ تنگ تاریک محوظ کنم.
|