فائزه رستکی شاعر سوادکوهیفائزه رسکتی، شاعر ایرانی و کارشناس فرهنگی کانون پرورش فکری مازندران، زادهی سال ۱۳۵۴ خورشیدی، در سوادکوه استان مازندران است و با تحصیلات دانشگاهی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی و با چندین سال کار در سمت اداری کارشناس فرهنگی اداره کل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان مازندران، پشتوانهای علمی و تجربی برای شعرش ساخته است. ▪︎افتخارات ادبی و هنری: - او در سال ۱۳۹۲، توانست با حضور در هفتمین جشنواره شعر مقاومت و حماسه مازندران «اشک انار» جزء برگزیدههای بخش کودک این جشنواره باشد. - در سال ۱۳۹۶ در جشنواره استانی ادبیات داستانی "روایت" در بخش داستانک مقام نخست را به خود اختصاص داد. - در چهارمین جشنواره شعر دفاع مقدس استان مازندران، در سال ۱۳۸۹، در بخش شعر "کودک و نوجوان" مقام دوم را کسب کرد. - در دومین کنگره ملی شعر عفاف و حجاب (مستور) در سال ۱۳۹۵، در بخش سعر نیمایی و سپید؛ مقام نخست را کسب کرد. ▪︎کتابشناسی: - خواب گل سرخ براساس خاطرات همسر سردار شهید علیرضا بلباسی، محقق: شهین باج، ويراستار: سیدحسین مرتضوی کیاسری- انتشارات کنگره بزرگداشت سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، کمیته تدوین و انتشارات - ۱۳۸۵ ▪︎نمونهی شعر: (۱) قدر خودم را میدانم آن قدر که هر شب دستم را میگذارم توی دستم و از پلهکان آسمان بالا میروم بعد یله میدهم به ماه و به حقارت پایینیها خیره میشوم. روزها لا به لای ازدحام پایینیها وول میخورم تنه میخورم و غرق میشوم در سکوت سکر آور خودم. چقدر خوب است که به کسی نرفتهام نه شبیه تبار طویل مادر و نه درخت هزار شاخهی پدری. من در انحصار خودم قد میکشم. (۲) [مترسکی در من] مترسک بودن آنقدرها هم بد نیست روزها ایستاده در مجاورت باران و آفتاب بی که کلاه از سر برداری و دست تکان دهی برای رهگذران خسته که با رنجهاشان به خانه بر میگردند میایستی و هوا را با ریههای نداشتهات میبلعی و با سر انگشتان نداشتهات مزرعه را پهن میکنی پیش پای کلاغان همیشه گرسنه. شبها خستگی نداشتهات را یله میدهی روی یک پا میایستی در پناه بارش یکریز ماهتاب و از خودت میپرسی مترسک بودن آنقدرها هم بد نیست هست؟ (۳) [پوتین خاکی] پوتین خاکی پدر برگشت آرام روی پلهها خوابید یک کفش نو از توی جاکفشی پوتین خاکی پدر را دید «این چه سر و وضع غم انگیزیست؟ انگار که از جنگ برگشتی؟ خود را درون آینه دیدی؟ زخمی و خاکی رنگ برگشتی؟» «تو روز اول مثل ما بودی وقتی پدر بند تو را میبست آن لحظه که از زیر قرآن رفت وقتی که ساکی منتظر در دست...» پوتین خاکی خوب یادش بود آن لحظههای پر هیاهو را هر شب دویدن توی معبرها تنهایی هر روز با «او» را شاید سکوت سرد جاکفشی او را به سمت خاطره هل داد «ای کاش میشد باز برگردم» بغضی شکست و اشک راه افتاد «این خاکهای صورتم یعنی من از دیار جنگ برگشتم با روسیاهی رفتم و حالا بیرنگ از هر رنگ برگشتم» (۴) من سهم تو نبودم نه ماه بر پیشانی داشتم و نه لنگه کفشی که دوره بیافتد در شهر تنها خوابی هزار ساله که با هیچ بوسهای بیدار نخواهد شد. (۵) [تنهایی زمین وقتی تو را ندارد] دارم به پرنده بودن فکر میکنم و تنهایی زمین وقتی تو را ندارد. چه فرقی میکند کجای جهان ایستاده باشی پرنده که باشی، نزدیکتری به خورشید من از زمین بال در آوردهام دارد کنفیکون میشود این هفت طبقه هفت آسمان زیر قدمهات! چرا به تو نمیرسد این پرنده که از زمین؟ تنهایی زمین حرف کمی نیست. من شمردن بلد نیستم گم میشوم لا به لای محاسبات ریاضی و یادم میرود چقدر فاصله مانده تا روزی که این دستها قلم شوند و لبها، نیلبکهایی که حکایت میکنند. یک اتفاق دارد اتفاق میافتد این جا در دلم. (۶) [کوچهها را بلد شدم] کوچه.ها را بلد شدم خیابانها را مغازهها را رنگهای چراغ قرمز را جدول ضرب را حتی و دیگر در راه هیچ مدرسهای گم نمیشوم اما... هنوز گاهی میان آدمها گم میشوم آدمها را بلد نیستم. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|