در کش و قوس زنده به گوریدر کش و قوس زنده به گوری ساعتی از روز بود و تاریک بود.من روی قطعه چمنی،یا روی تپهای در کویر لوت،یا در قطعه یخی شناور در قطب شمال، یا کنار همین بخاری خودمان،یا تپاله تپهای چیزی جایی نشسته بودیم دیگر!و زمان همچنان ساعتی از روز بود و تاریک بود.تصمیم داشتم،حتماً خودم را بکشم.این یک خیال بکر فانتزی زیبا بود که به ذهنم مدام سقرمه میزد یا در آن غوطه میخورد یا طعنهی تند میزد و هی میگفت که نفله پاشو برو خودت و بکش،هرچقدر میگفتم اخه برادر عزیز! خواهر گرامی!دوست عزیز !چرا خودم و بکشم؟!من به این زندگی نکبتی امیدوارم.میخوام تازه در سن پنجاه سالگی با بیوه ماه دخت خانم که هفت سر نوه و نتیجه داره و طفلکی سه اذواج ناموفق داشته و در سایت همسریابی به دنبال همسر ایدئال رؤیاهاش میگردد اذواج کنم.خیلی پول دارد لامذب.مگر یادت نمیآید در سن یازده سالگی میخواستم بترکونم و ماندارین چینی و سانسکریت و اکدی و قبطی وقرطی و پنج زبان دیگر یاد بگیرم و هنوز که هنوز است زبان مادری خودم را با لکنت و سکته و قرض و قوله از این زبان و آن زبان ادا میکنم.مهم نیست! تازه یادم افتاد که در سن بچگی حتی قنداقی دوچرخه سواری هم در برنامههای کاری فشردهام بود.ولی به خاطر ذیق وقت و دست و بال پدرم و خودم خدا را شکر محقق شد!ولی با تأخیر و در سن بیست و دو و سه سالگی،آن هم تازه با مال شبهناک،از یک معتاد،یک دوچرخه خریدم که معلوم بود که دزدیده است.درست است با سی هزار توماننننننن.تومان آن زمان که هنوز ریال نشده بود و تا حد حاد یک پاپاسی یا پول سیاه نزول نکرده بود مثل الان.آه بدم میآید از این کلیشهی برگشت به پول قدیم و جدید(آن وقتها یک من گوشت را میدادند دو ریال)نخیرهم،آن وقت هم،سی هزار تومان،سی هزار تومان بود و پخی نبود و سه کیلو برنج رشت هم نمیتوانستید با آن بخرید.ولی مهم آن بود که در تاریخ نانوشته و شفاهی در حد حافظهی ضعیف آدمها نوشته بودند که آقای ایبو در فلان تاریخ یک دوچرخه بیست و شش با سی تومان خریده است.این قسمت از تاریخ بدون دستاندازی بعضی از کاتبان دربار ملعون مجعول ساز تاریخی کاملاً روشن و واضح و دست نخورده بین شکاف مغزم مانده است و تند تند اگر تاریخ را ورق بزنم این طوری میشود.عان عان باهاش کردم و تصادف کردم وافتادم و بلند شدم و کمی دوچرخه سوار شدم.اما مشکل از آنجاست که وقتی بزرگ میشوید، وقتی میافتید،نمیتوانید یا نمیشود گریه کنید.نمیتوانید منتظر کسی باشید که دستت را بگیرد و مثل قدیم ندیما بگوید نمکت ریخت،بلند شو چیزی نیست،هیچی نبود عزیزم،پاشو.بزرگترها و حتی کوچکترها هم به یک بزرگسالی که روی دوچرخهای لق میزند و بوق پلیسی روی دوچرخهاش گذاشته است میخندند دیگر.مهم نبود مهم این است که آروزهایت تحقق پیدا کند حتی خیلی دیر!البته دروغ میگویم این و شعار زدم و گرنه شیرینی هر چیزی به وقتش است.ولی من این را با افتخار در میان آرزوهای دور و درازی که لیست کرده بودم پاک کردم.و رفتم سراغ بعدی... ایبو برگرد عقب! مثل اینکه بدجوری دارید از خط و ریل داستانت دور میشوید تو مثلاً قرار بود تدارک خودکشی را بریزید.«-آخه مورچه چیه که کلهپاچهش چی باشه؟ خب که چی؟! بمیرم که چکار کنم؟! مگه زندهام چه غلطی کرده که مردهام بکنه؟! -خلاص میشی دیگه چهار بیل خاک و یه نصفه فاتحه و اگه پول وپلهداشته باشی سنگ و...-آخ گفتی پول! داغ دلمو و تازه کردی دو چارک خاک برای من نفله میدونی چقدر شده؟!-پس بهتره قبلِ اینکه بری بمیری حساب و کتاب اینا رو بکنی؛خوب یک قبر زپرتی بدون مخلفات در قطعات دور دور الان ده پونزده تومان قیمتشه دیگه پول سنگ و کفن و خرما و آش پشت پا و از این حرفها هم بماند،داری سی چهل میلیون نقد؟! خب معلومه که از تو آبی گرم نمیشه!معلومه که بمیری هم،کسی زار نمیزنه!ننه من قریبم و زار زدن الکی الکی هم شکم پر میخواد.پس اینقدر نقطه چین نخور که میخوام بمیرم!میخوام بمیرم! این ادا و اطوارها مال از تو بهترونه.-خب شاید یه راهی باشه اینکه خودم و بندازم تو دریا- اولاً مگه کوری تا چشم کار میکنه دورو برت کوه و کمر وخشکیه!بعدشم پول داری اصلاً بری لب دریا!اصلاً دریا رو از نزدیک دیدی؟! تازه اون طور که من میشناسمت تو و جنازهت ازکفشهای میرزا نوروز هم بد شگونتری باور کن در آسمان پرنده پر نزنه یکی میاد کشان کشان یا خودت یا جنازهات ومیکشه بیرون .بعد باید پول نعش کش و سردخانه که معلوم نیست در شهر غریب چند روز در آن بمانی که بفهمن کی هستی و چی بودی هم،به فاکتر مخلفات بعد مرگت،خیر سرت باید اضافه کنی.حالا حساب کن هر فشی که قوم و خویش دور و نزدیکت بدن به تو و تو نتونی جواب بدی چه مصیبتیه برات!!! -اصلا شاید این طوری نشد یه طور دیگهای شد..... [ناگهان فضا عوض میشود و صدا نیز لحن دیگری به خود میگیرد] ـ بیا و خودت و بکش دیگه!- تو چه خری هستی دیگه پس آن شیطانک قبلیی که تو سرم میلولید کجا رفت؟! اینجا کجاس؟آهان تو همون خری هستی که تو زنده بگور بودی،صبر کن حالا میدونم میخوای چی بگی،این قسمت از داستان و خوب یادمه«در هر صورت به حال من فرقی نمیکرد.پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود.آسوده شده بودم»هه به حال تو شاید فرقی نکنه ولی به حال من چرا !من نمیخوام مردنمم بوی ان بده. آخ ولم کن چکار داری میکنی؟!-میخوام تو رو جای خودم بندازم و بپرم تو زندگی تو،تو هم همین جا بمون و منتظر باش که صادق جون دو سه کاشه تریاک به خوردت بده و اون همه زجر کشت کنه،چی فکر کردی کره خر،فکر میکنی من مازوخیزم دارم که میخوام اون همه بلا سر خودم بیارم؟!نه آقا! نه! من عروسک خیمه شب بازی این آقام، این میخواد زندگیم و تباه کنه.این میخواد پدرم و در بیاره!نمیدونم چه چوب تری بهش فروختم.اینطوری توپش پره،کاش یباره با شمشیر تیز یاماشیتا میزد من و میکشت و خلاصم میکرد.نمیدونم سازمان حمایت از کاراکترهای بیچاره داستانها کی ایجاد میشه ومن و امثال من بیچاره باید شکایت به چه دادگاه لاههای به چه خدایی ببره؟!!!.و در این حیث و بیث که من حصابی حواسم به حرفهای او رفته بود،سفت و سخت من را برداشت و گذاشت روی ورق کاهیی که هدایت با آن عینک ته استکانیش چهار پنج چشمی زل زده بود به آن.وحالا من مانده بودم و هدایت.سرنوشت شوم مختوم خودم را در این داستان میدانستم،ولی نمیخواستم قبولش کنم برای همین رو به او کردم و شروع کردم به عجز و لابه،تا شاید افاقهای کند بر دل سنگش.آهای هدایت،عزیزم! جانم باتوئم با تو! بابا من یک گهی خوردم من نمیخوام بمیرم تو رو خدا تصمیم درست و بگیر صادق جون،جون بابات،جون هرکی که دوست داری،همون که گفتی پامیشم میرم هندوستان من و ببر اونجا ولم کن اصلاً،من نمیخوام مجازات شم،این چه مرگیه!این چه بدبختیه! تو میخوای خودت و بکشی به شخصیتهای داستانت چه ربطی داره؟والله من رویین تن یا هرچه میگویی نیستم.باور کن من یه سیگار هم نکشیدم،کاشه راستی چه مقدار است؟سنگ کوب نکنم یهویی!!!خدایا از دست این عینکیِ بدعنق چکار کنم.صادق انگار که گیج شده باشد و صدایی شنیده باشد،برای چند لحظه مردد شد و رفت آبی به صورت خود بزند.فکر کرد دارد دیوانه میشود.فرصت را غنیمت دانستم بلافاصله پریدم آخرهای داستانش«برو دیوانه کاغذ و مداد را دور بینداز،بینداز دور،پرت گویی بس است .خفه بشو،پاره بکن مبادا این مزخرفات به دست کسی بیفتد...»برگشت افکارش را کمی جم کرد و با خودش گفت: چرا اینطوری شده! این چیه دیگه؟! نه این نبود و ورق را مچاله کرد و انداخت دور.گویا ادامهی مرگ بد فرجام من هم خدا را شکر انگار کمی به تعویق افتاده بود،که دیدم شخصیت فراری و بیچارهی داستان،در حالی رنگش هر لحظه سرخ و سفیدتر میشد برگشت و به زور مرا گرفت و از لای کاغذ مچاله شده کشید بیرون و با تمنا و خواهش گفت:بیا برو تو زندگیِ خودت تو رو حضرت عباس! تو این نصف روزی که جای تو بودم به اندازه تمام عمرم تمنای مرگ کردم.بعد هم با تمام زورش من و پرت کرد تو سرنوشت خودم.من هم در حالی خیالم راحت شده بود،آن ور کاغذها فریاد زدم برو بمیر لیاقت تو همان زنده به گور شدنه.-که دیدم فریاد زد زنده به گور تو و هفت جد و آبادته پتیاره!تو همون ده کوره میمونی میپوسی،آقا نشسته از آنتونی رابینز برام میخونه!!هه موفقیت نامحدود و چی وچی! برو خدا را شکر کن که هنوز زندهای! اقا نوشته میخوام هواپیمای شخصی داشته باشم،در پنت هاوس خانهی فلان میخوام بشینم قلیان چاق کنم تو برو یه تلمبه بگیر این چرخ فرغونت باد کن...
|