شعرناب

بغض ها سیرمیکنند

پلک ها چقدر خوب با احساساتم همکاری می کردند انگار قرار داد بسته بودند تا صبح برهم نخورند،افکارم مواج بود ،می‌دانستم آنقدر ضعیفم که نمیتوانم کاری برایش انجام دهم حتی اصلا موجود جالبی هم نیستم اما هنوز نمی دانستم برای او چقدر تا معقول شده ام،احساس میکردم خدا هم دارد تماشا میکند وکاری از توهم بر نمی آید،او تا صبح در آغوشم لرزید و من رنج کشیدم.


1