*ذکر یونسیه* غم سنگینی مرا سخت در بر گرفته بود. با خود گفتم *ذکر یونسیه* قطعاً کارساز است و مرا از وحشتی پوشالی رها خواهد کرد. چندین بار به زبان آوردم؛ اما قلبم پذیرای زبان ِ ذکر گویم نبود و وقت ِ قراری برای آرامش ِ روحم در نظر نمیگرفت. هیجانات ِ درونم به طرز ِ وحشیانه و افسار گسیختهای میراندند و من بسیار حق به جانب از این تسخیر شوم، حمایت میکردم. در این حیصوبیص، *شروع* آوای ذهنم شد. شروع کن! افسارش را بگیر! آغاز اکنون است که وقت را تنگ در خود گرفته است! نیرویی در تمام ابعاد وجودیم جان گرفت که با دستان ِ قلب و افکارم توانستم، افسار ِ هیجاناتم را بکشم و آنها را به نوای موسیقی دلنوازی دعوت کنم. آرام شدند!... و چون سکوت ِ هیجان مرا در برگرفت! *ظلم* را دیدم، که مخاطب ِ خاصش، *من* بودم. *ستمی* که ناجوانمردانه میتوان، در قبال ِ روح و جسم داشت، ظلم به خویشتن است! و چه دلشکن بود دانستن اینکه از ستمکاران به ماهیت ِ فرشتهخوی خود باشی. *یاد*، بلافاصله، مرا یاد ِ راهی که در پیش گرفته بودم انداخت. پروردگارا! چه فراموشی عمیقی مرا به خود گرفتار کرده بود. آسمان ِ چشمانم را بارانی از عفو، باریدن گرفت و زبانم به اختیاری که از اختیار بیرون بود، ذکر یونسیه را دیوانهوار، بیان میکرد. قلبم، زیر پای احساسم را امضا کرده بود... و من چه زیبا تو را دریافتم... ای ذکر! *هیچ خدایی جز تو نیست، تو پاک و منزه هستی و من از ستمکاران هستم* *شاهزاده*
|