سکینه عاشق می شود، قسمت اولسکینه عاشق شده بود قسمت اول سکینه دختری بود، وقتی که به سن بلوغ رسید پدرش را از دست داد. پدرش تنها همین دختر را داشت و عشقش فقط به سکینه بود. هرچند زیر بار ِ کار ِ طاقت فرسا که هنوز جوان نشده بود، پیری زودرس به سراغش آمده بود، اما ناچار بود برای معاش خانواده کار کند. شغلش حمالی بود آن زمان، حمال ها یک پشتی درست می کردند که مثل ساک ورزشی ِ امروز، می شد به عنوان کوله پشتی حمل کرد. در روزهای شنبه و چهارشنبه که در شهر لنگرود، بازار روز برگزار می شد، کار حمال ها رونق بیشتری داشت. حسن حمال یک از حمال های خوشنام لنگرود بود و آزارش هم به کسی نمی رسید. همه ی تلاشش این بود که کار کند و به قول خودش، هم سفره زندگی اش را رنگین کند و هم برای تنها دخترش جهیزه تهیه کند تا اگر فردا به خانه ی شوهر رفت، پیش او شرمنده نشود سکینه هم چون می دید که پدرش خیلی به او محبت می کند، هر شب که حسن حمال به خانه برمی گشت برایش دلبری می کرد و با ادای کودکانه و شیرین زبانی اش، خستگی را از باباش رفع می کرد. سکینه در این دوران ِ مهر و محبت ِ باباش، روز به روز بزرگتر شد تا اینکه به سن بلوغ رسید. کلاس ششم ابتدایی را که تمام کرد، یک روز خبر رسید که حسن حمال، زیر بار سنگین، کمرش خم شد و در بازار جان داد. خبربسیار دردناک بود هم برای مادر سکینه و هم بیشتر برای سکینه. چون دیگر نان آور خانه رفته بود و بابایی هم نبود که سکینه را ناز بدهد و او هم برای بابا دلبری و شیرین زبانی کند. مادر سکینه برای اینکه سکینه را به ثمر برساند، ناچار شد در خانه های دیگران نظافت و رخت شویی کند. همچنین ناچار شد که دیگر سکینه را به مدرسه نفرستد بلکه به جای مدرسه او را به خیاطی بفرستد تا هم شغلی یاد بگیرد و هم بتواند کمکی به زندگی شان باشد. سکینه که به سن پانزده سالگی رسید، دختری خوش چهره با چشمانی درشت و گیرا شده بود که هر نگاهی را به خودش جلب می کرد. اما سکینه بعد از مرگ باباش، هیچ دل و دماغی نداشت که به این نگاه های خریدارانه توجه ای کند. گویی احساس زنانه و در اینجا دخترانه در او کشته شده بود. اما مادر، شب ها با سکینه صحبت می کرد که دختر جان الان دیگر وقتش است و تو هم باید سر و سامان بگیری تا مثل خودش بدبخت نشود. سکینه اما توجه ای نمی کرد و هر خواستگاری هم که می آمد، او پاسخش منفی بود. مادر سکینه خیلی دوست داشت دخترش را به عقد صفرعلی، پسر علی اکبر نجار در آورد. اما سکینه از او خوشش نمی آمد و می گفت مامان جان من هنوز تصمیم نگرفته ام که ازدواج کنم. بعدها مشخص شد که علی اکبر نجار برای راضی کردن مادر سکینه یک پولی به او داده است و در خلوت هم، گاهی آن کار دیگر را با هم می کنند. احساس قوی این بود که سکینه با حس زنانه و دخترانه اش فهمیده بود که اصرار مادر برای اینکه او را به عقد پسر علی اکبر نجار در بیاورد، هم رابطه اش با علی اکبر نجار است و هم پولی است که برای جوش دادن این عقد و ازدواج از او گرفته است. چون دیده بود از وقتی که پدرش مرده بود، علی اکبر نجار با دلیل و یا بی دلیل به خانه شان می آید و با مادرش صحبت می کند. هرچی بود، سکینه زیر بار این فشار نرفت و به خیاطی و کسب درآمد برای خانواده ادامه داد تا اینکه یک جوان از روستای بازار-ده ِ لنگرود برای تحصیل به لنگرود آمد و در همسایگی سکینه اتاقی اجاره کرده بود. سکینه در این زمان پانزده سال را عبور کرده بود و پسر جوان هم در همین سن و سال و شاید یک سال بزرگتر از سکینه بود. چون در کلاس دهم در دبیرستان داریوش ثبت نام کرده بود. آمدن این جوان در همسایگی سکینه، زندگی او را عوض کرد و عشق را در دلش فروزان نمود. بطوریکه هر روز صبح وقتی که سکینه برای کار در خیاطی بیرون می رفت، آن پسر جوان را می دید که نگاهی خجولانه اما سرشار از دوست داشتن و محبت به او می کند. و هرگاه که چشم سکینه در چشم آن جوان می افتاد، دلش تکان می خورد و دهانش خشک می شد. حس می کرد که دلش را از دست داده است و راه فراری هم ندارد. اما غرور به او اجازه نمی داد که اسمش را از او بپرسد. یک سالی چنین عاشقانه و دلبرانه یکدیگر را نگاهی خریدارانه می کردند و در دلشان غوغایی برپا می نمودند داغ شده بودند هم پسر جوان و هم سکینه. بهار از پس زمستان ِ سرد، طبیعت و باغ و باغچه را زندگی جوان بخشیده بود و پرندگان، بازیگوشی می کردند و به هم نوک می دادند فصل بی قراری رسیده بود پسر جوان بی طاقت شده بود گویی، سکینه همه وجودش را اشغال کرده بود آرامش نداشت و شب ها نمی توانست بخوابد گاهی وقت ها شب ها بیرون می آمد و به بهانه ای سوتی می زد و یا یک نفر خیالی را صدا می کرد تا شاید از این طریق صدایش به گوش سکینه برسد و او پشت پنجره بیاید و سکینه را ببیند. بهانه ای دلپذیر بود و موفق هم شده بود که سکینه را به پشت پنجره بکشاند. همین برایش کافی بود تا عشق سرکش خود را به سکینه و در دلش جای دهد و عزیزش بدارد. بنابراین این شب ها را تکرار کرد تا بداند که آیا سکینه با شنیدن صدای او بیرون می آید یا نه؟ اما هربار که سوت می زد و یا کسی را صدا می زد، این سکینه بود که پشت پنجره ظاهر می شد. در یکی از این شب ها که هوا بسیار دلپذیر بود، پسر جوان دوباره سوت زد و یک نفر را به بهانه ای صدا کرد. سکینه که گویی منتظر این صدا نشسته بود، فورن پشت پنجره آمد و پنجره را باز کرد و ناخودگاه دستی برای پسر جوان تکان داد. دل پسر جوان از این دست تکان دادن سکینه آب شد و پاهایش از فرط سست شدن، بی رمق گشت و روی زمین نشست. و در همانجا تصمیم گرفت که اگر به خانه رفت برای سکینه نامه ای بنویسد تا عشق زلال خودش را به سکینه در جان کلام بریزد و در فرصتی بدستش برساند. احمد پناهنده ادامه دارد
|