مردی به سوی رهاییجالب است کمی آن طرف کنار جاده مردی با لباس سیاه منتظر جواب کسی برای دعوت خود برای ورود به یک جمع بود او انتظار صبر را میکرد پس از چندین ساعات طولانی و همنشینی با جاده پر از حرف حالا راهش را به سوی نا کجااباد در پی میگیرید ته جیب اش خالی بود هیچ اهی در بساط نداشت تنها خودش بود یک جاده پر از حرف نا گفته اش او همیشه این فکر به سرش میزد که پایان بدهد به هر آنچه از او مانده است اما خوب فکر خیال اش فقط فکر بود او جسمی بود که هنوز قسمتی. از روح جاده با او همراه بود پس نیاز به پایان نبود او فقط کمی نیاز داشت راه برود و فکر کند او هیچ چیز را به طرز واقعی اش ندیده بود حتی لباش هایش که همیشه فکر میکرد قرمز بود اما در واقعا تنها سیاه ی از آن مانده بود او سیاهی را برتن نکرده بود تنها بازمانده جایی بود که در آن قرمز فقط یک رنگ نبود قرمزی مایه ابراز همه چیز بود حالا که حالش در حال بهتر شدن بود بهتر بود به جایی برود برای استراحت چیز از راه رفتن نگذشته بود که به جایی متروکه رسید در واقع باز این پاهایش بود که آور راهی این اینجا کرده بودند او تنها سیاهی ظلمت بی انتها از. کورسوی پنجره میدید بهتره این بود شب را در. آنجا بگذراند اما خوب فکر خیال امان اش نمیداد افکار در هم آمیخته از همه چیز از خودش و خدایش! خدایش کجا بود؟ فکر کرد دید یک نقطه کوچک در پنجره وجود داشت او آن نقطه را خدا خواند نیاز به دیدن یا صدای خدا نبود چون او داخل آن نقطه امید را دید تنها چیز گران بهای تمام زندگی اش.. 2 چیزی نگذشته بود که صدای محسن انگیز و زیبا اورا از خواب بیدار کرد صدا صدای معمولی نبود زیبایی درون اش موج میزد صدا کسانی بودند که خودرا به جاده زده بودند و خودرا در سراشیبی جاده رها کرده بودند انها از ته دل میخندند شورشوق شان به همه چیز امیدی تازه میداد میخواسته بدانم این چیست این امید تازه؟! تازه این به ذهن خطور کرده بود که به یکباره تصویری تازه تر از جهان دوربر خود دیدم! به راه افتادم ساعت ام خیلی وقت بود سرساعت 6 صبح متوقف شده بود راستش اینها فقط مسله کوچک در این داستان پر از صحبت بود تازه به نیمه راه رسیدم که گله از گنجشگ ها که به سوی آب شیرجه میزند را دیدم سیاه سفیدی خالی از لطف درون بدن شان موج میزد زیبایی آنها وصف انگیز بود نه فقط بخاطر زیبایی ظاهر بخاطر باهم بودن با هم شنیدن و باهم گفتم اینها فقط گوشه کوچکی از چیزی بود که همه آن مردان وزنان تصور اش را میکردند ولی خب از نظر مردم این فقط حرفای یک دیوانه متعلق به این لحظه بود من بودم سادترین حرفای زندگی 3..
|