داستان زندگی من - قسمت چهارم/دوست شاعرم خواهشا ویرایش نموده و برای مطلب ارسالی خود عکسی مناسب انتخاب نمائید متشکر می شویم :.!!! دوست شاعرم خواهشا ویرایش نموده و برای مطلب ارسالی خود عکسی مناسب انتخاب نمائید متشکر می شویم :.!!! مدتی به سکوت گذشت . سر بر شانه هایش چشمانم را بسته بودم تا محیط اطراف حواسم را پرت نکند و تنها و تنها حضور او باشد که همه ی ذهنو وجودم را در بر میگیرد .میخواستم بگویم برای امروز کافی ست اما ترسیدم فردایی نباشد . کاش بهانه ای بود برای رقص واژه ها . دل به دریا زدم . باید از این خاموشی ِ مانده میان ِ لب هایش جدا می شد. +می خوای ادامه نده. بذاریمش برا یه وقت ِ دیگه. در دل اما عاجزانه تمنا میکردم جوابش منفی باشد -نه برات میگم.اون روز و شباهیچ وقت از یادم نمی ره . تو این سالهای تنهایی ، دلم به اون لحظه ها خوش بود . مرد آرزو های من بودی . هرچی می خواستم تو خودت داشتی . اینکه بدبین نبودی ، حس اعتماد میدادی . اونقدر ارزش قائل بودی که کاملا حس میکردم میتونم بهت تکیه کنم . اخلاق تند نداشتی . بددهن نبودی و خیلی چیزای دیگه. مگه یه دختر چی میخواد از زندگیش ؟ مشکل مالیرو هرجور باشه میشه حلش کرد اما اگر اخلاق نباشه هیچی سرجاش بند نمی شه . برای من سالهای آشنایی و در کنار تو بودنخوشایندترین سال هایزندگیم بود +به شوخی گفتم : با اخلاقم کنار میومدی ، با قیافه م چکار میکردی ؟ -چشه ؟ چه مشکلی داره ؟ +چش نیست گوش ِ . چه مشکلی نداره ؟ دونه دونه بگم یا کیلویی هم قبول ِ ؟ بعد از سالها از ته دل خندیدم. وصفَ ش امکان پذیر نیست. در مخیله نمیگنجد. لبانش که به خنده باز شدبوسه ای بر گونه هایش کاشتم . شرم ، گونه هایش را همچو لبانش سرخ کرد . سر به زیر افکند. +دلم برا خنده هات خیلی تنگ شده بود . اونم خندیدن ِ از ته دل -خیلی وقت بود نخندیده بودم . لبام الان تعجب کردن . خندیدن داشت از یادم میرفت . همیشه عاشق این تیکه های ناگهانی ت بودم که گاهی در اوج عصبانیت هم که باشی آدم رو شاد میکنه*. +هیچ وقت حس بدی بهت نداشتم . همیشه هم از خدا خوشبختی و آرامشت رو خواستم . الان هم که هستی حس بدی ندارم . بعد از مدت ها آرومم. -چقدر حرف میزنی ؟ میذاری تعریف کنم یا نه؟ +با خنده بهش گفتم : اوهوم . ادامه بده . می شنوم -خلاصه . خونه شده بود خونه ی زندگی . مامانم میگفت : شاهزاده ی من یه مدت ِ صورتش شبیه ماه شده . بابام میگفت : بسوزه پدر عاشقی . منم مرتب با خنده می گفتم : عشقی که شور و نشاط بیاره خوب نیست بابا ؟ وقتی کسی رو دوست داری و همه جوره امتحانش میکنی و سربلند بیرون میاد ، وقتی عشقت مرد کار و تلاش ِ خوب نیست بابا ؟ وقتی بددهن نیستو همه ی دل تنگیاش رو برا اینکه معشوقش اذیت نشه تو خلوت خودش می باره ، این خوب نیست بابا ؟ بابام میگفت : آرزوی همه ی پدر و مادرا برا بچه هاشون مخصوصا دختراشون این ِ که وقتی رفتن خونه ی بخت ، احساس آرامش و خوشبختی کنن.دختر غریب ِ بابا ، خیلی غریب.وقتی این حرفا رو میزد سرش رو می نداخت پایین . میدونستم عاشق من ِ . اینجور وقتا میرفتم کنارش ُ بهش میگفتم : حسودی نکن فرشته ی من . هیچ کسی جای تو رو توی زندگیم نمیگیره حتی حامی. +غلط کردی . نامرد . منم حسودما -دیوونه . اونطوری نمیگفتم دق میکرد بابام . یه دختر ِ و باباش.خلاصه، بحث هر روز و شبم تو بودی . بابا و مامان هم خوشحال بودن از خوشحالی من . بابام همیشه میگفت : خوشحالم درگیری ندارین . منم بهش میگفتم : (( حامی معتقد ِ حتی اگر مشکلی هم داریم نباید کسی چیزی بفهمه یا صدامون رُ بشنوه.مردم خیلی نامردنچشم دیدن خوشبختی رو ندارن)) . برا همین مشکلی هم پیش بیاد آروم و بی صدا حلش میکنیم . اون روزا کاملا احساس غرور میکردم . حالا دیگه مطمئن بودمبعد بابام یه تکیه گاه اساسی دارم . هرچی از محیط خونه مون بگم کم گفتم . فقط اینو بدون که حضورت باعث شده بود خونه مون رنگ و بوی دیگه ای بگیره . مامانم هر روز و شب دعات میکرد . دلم راضی بود . برای با تو بودن لحظه شماری میکردم. چقدر دلنشین سخن میگفت . میدانستم از اینکه در کنار هم هستیم راضی ست اما از عمقاین رضایت بی اطلاع بودم.چه حس خوبی ست مرد ِ رویای دلدارت بوده باشی.نمی دانستم تا به این حد به آرمان هایش نزدیکم . او ، مرا ، با اینهمه سیاهی ، زیبا به تصویر کشیده بود. -میدونی از چی تو را بطه باهات خیلی خوشم میومد ؟اینکه هروقت عصبانی بودم اجازه می دادی بیام سمتت و داد و بیداد کنم . مشت بزنم تو سینه ت . پشت سر هم و تو هم دستم ُ میگرفتی و منو محکم به سینه ت می چسبوندی و می گفتی:آروم باش.همه چی حل میشه . آره . عاشق این لحظه ها بودم. +اون وقتا ، چشات که پائیزی می شدنبه خودم لعنت می فرستادم که نتونستم آرامش خاطر برات بیارم. -نه اینطور نیست . تو نهایت آرامش من بودی....بگذریم. -یه روزایی بود احساس میکردم سست میشه پاهام . بی حوصله می شدم . سر درد های شدید . استخونام درد میگرفتاونقدر کهاحساس میکردم هیچ توانی برا انجام کار ندارم . خوب نبود هرچی که بود . اوایل فکر میکردم بخاطر خستگی ِ ناشی از کار جدیدم ِ اما وقتی دردها و کلافگیام بیشتر شد به پزشک مراجعه کردم . آزمایشات مختلفی دادم . تشخیص همه شون هم یک چیز بود (( ویتامین بدنت کم شده ، آهن خونت هم پائین ِ)) . بابام اما راضی نمی شد . میگفت این دکترای جدید کیلویی مدرک گرفتن . برا همینبه دوستی سفارش کرد تا از بهترین پزشک مغز و اعصاب برام وقت بگیره . آزمایشات سنگینی بود . اون روز رو خوب یادمه . بهت گفته بودم قرار ِ بریم سفر . وقتی شنیدی ، نرفته،دلت تنگ شد . غم ِ تو چشمام رو خوندی اما فکر کردی برا دل تنگی و دوری ِ این چند روز ِ اینطوری شدمبرا همین هم ،همش دل گرمی میدادی و ازم قول گرفتی تو سفر سعی کنم کارایی رو انجام بدم که خوشحالی برام به ارمغان بیاره . سوغاتی هم خواستی ، یادته ؟ دوست نداشتم الکی نگرانت کنم برا همین هیچی نگفتم .وقتی رفتیم ، دلم خیلی تنگ شد . از طرفی چونبرای وضعیتم نگران بودم و میدونستم اگه تند تند تماس بگیرم خیلی زود متوجه حالم میشی،سعی کردم دیر به دیر تماس بگیرم. آن روزها را بخاطر دارم که مدام برای آسایش خاطرش تلاش می کردمو در غیابش چه افکار بیهوده ای سراغم می آمد . آن روزها که کالبدش را سوزن ها می خراشیدند می پنداشتم لذت ِ سفر مرا از خاطرش محو کرده که فاصله ی تماس هایش اینگونهزیاد شده استو لعنت به من... -جونم برات بگه بعد از یه هفته جواب آزمایشم اومد و این داستان ادامه دارد دوست شاعرم خواهشا ویرایش نموده و برای مطلب ارسالی خود عکسی مناسب انتخاب نمائید متشکر می شویم :.!!!
|