شعرناب

شاعرانه‌های شعر و شاعر ۵

شاعر دلش می‌خواست بهترین شعرش را بنویسد؛ شعری که از تمام شعرهایی که تا آن زمان نوشته بود زیباتر باشد، اما هر چه کلمه‌ها را در کنار هم می‌‌گذاشت آنچه می‌خواست نمی‌شد.
در همین هنگام باد که از پشت پنجره می‌گذشت شاعر را دید که پشت میزش نشسته، دفترش روی میز باز است، قلمی در دست دارد، و با حالتی غمگین و افسرده به دفترش نگاه می‌کند.
باد از او پرسید: «شاعر عزیز... چرا این‌قدر ناراحتی؟»
شاعر پاسخ داد: «دلم می‌خواهد بهترین شعرم را بنویسم؛ اما هرچه کلمه‌ها را کنار هم می‌گذارم دلم راضی نمی‌شود!»
باد گفت: «اصلا ناراحت نباش... من نشانت می‌دهم که چگونه بهترین شعرت را بنویسی!.. کمی منتظر باش تا من بروم و جادوی بهترین شعر را برایت بیاورم!»
شاعر بسیار خوشحال شد. باد رفت و شاعر با اشتیاق منتظر ماند.
بعد از مدتی باد با یک بغل عطر گل برگشت.
شاعر گفت: «سلام باد عزیز... خوش برگشتی...»
بعد نفسی بلند و عمیق کشید: «عجب عطر خوشی می‌آید... آدم سرمست می‌شود!»
باد گفت:«این همان جادویی است که برایت آورده‌ام؛ عطر گل‌هایی ویژه... قبل از این هر زمان تو شعری گفته‌ای یک گل بسیار زیبا و خوشبو در باغ احساست روییده است. آن باغ جایی در پشت‌های کوه‌های جاودانگی است!... حالا من عطر آن‌ گل‌ها را برایت آورده‌ام، و همه‌ی آن را در نفست می‌ریزم تا خودت ببینی چه معجزه‌ای می‌شود!»
آن‌وقت باد عطر گل‌ها را در نفس شاعر ریخت. عطر گل‌ها از نفس شاعر به قلبش وارد شد و در تمام رگ‌هایش جریان یافت. شاعر احساس کرد که موجی از عطر و جادو در تمام وجودش جاری شده است. موج از تنش بالا آمد و به مغزش رسید. آن‌گاه، شاعر حس کرد مغزش پر شده از کلمه‌های جادویی... قلم را برداشت و شروع کرد به نوشتن... شعری نوشت که عصاره‌ی قلبش، روحش، ذهنش، و عصاره‌ی تمام شعر‌هایش بود!
حس کرد وجودش چقدر سبکبال شده است!
باد گفت: «همین حالا بزرگ‌ترین و زیباترین گل شعرهایت در باغ احساست رویید! و وجود شاعرانه‌ات جاودانه شد!»
شبنم حکیم هاشمی


1