شعرناب

آب زنید راه را ...

به نام خداوند بخشنده مهربان
قهر و گوشه گیری مولانا به حدی رسیده بود که پس از رفتن شمس فقط خانواده ی ایشان مولانا را ملاقات می کردند ،دوستان و شاگردان از دیدار محروم بودند ، پس از رفتن شمس از قونیه هیچ کس نمی دانست محل زندگی شمس کجاست ،تا سرانجام قاصدی از دمشق خبری کوتاه از شمس آورد، مولانا نامه ای کوتاه به شمس نوشت ...حالا فکر میکرد شاید اولین بار شمس را در دمشق دیده است ، او پی درپی شش نامه مودبانه و همراه سردی ارسال نمود نامه ای از یک شاگرد به یک معلم پرجذبه ، اما مولانا اینقدر رنجور بود که توان سفر نداشت ،پس پسرش سلطان ولد همراه با نامه ای از مولانا و سایرین ،راهی دمشق می شود.
پس از رسیدن به دمشق پسر مولانا ،نامه ها را همراه وجهی که مولانا برای شکرانه فرستاده بود به ایشان تقدیم می کند ، شمس می فرماید مگر مولانا قصد خرید مارا داشت به اشاره ای نیز کفایت می کرد، به راه می افتند ،اما در حلب توقف می نمایند ، کششی عجیب میل به تنهایی در او موج می زد ،به صورتی که حضرت شمس فرمود:« اگر پدرم از گور بیرون بیاید برای دیدار م و دوباره در قبر بخوابد برای دیدار او نیز خارج نمیشوم» ، اما موج نیاز و طلب شمس برای دیدار و خواهش های سلطان ولد سبب می شود و عزم رفتن می کنند،علاوه بر آن احترامی که سلطان ولد نسبت به شمس داشت.
این سفر یک ماه طول می کشد ، و سرانجام دوری پایان می پذیرد،درویشی خبر آمدن شمس را بازگو می کند و مولانا به مژدگانی لباس هایش را به او می بخشد تا سرانجام لحظه ی دیدار می رسد ...
آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد🍃❤️🌷🌈💎🍃


3