تا همان را به تو باز پس دهم ...دختر جوان آمد برای لحظاتی خیره شد در من می گفت : چه باید کنم غمی دارم که هیچ کس نمیفهمد و من تنها چشماش خودش را به او نمایاندم رفت ... دختری دیگر ولی نگاهم کرد دستی به موهایش کشید گفت : امروز روز خوبی ست ، خوشحالم ، لبخندی به من هدیه داد و من نیز مانند خودش لبخند زدم میانسال بود نگاهم کرد ، و می گفت : خسته شده ام تحمل ندارم ، آزارم می دهند ، چکار کنم ؟ و من نگاه در مانده ای به او انداختم مادری اما وقتی نگاهم کرد پر از احساس خوشبختی بود با کودکی در آغوش که نوازشش می کرد و من نوازش کردنش را به او ... پیرانه سرآمد نگاهم کرد ، بی تفاوت بود و هیچ نگفت و من نیز بی تفاوت دیگری آمد نگاهم کرد گفت : کمرم درد می کند زانویم درد می کند بدون عصا نمی توانم راه بروم کی می شود بمیرم ؟ و من نیز سوالش را از خودش پرسیدم ... کودکی آمد توجهی نکرد و شادان شادان گام برداشت و دور شد و من نیز پشت سرش شادان دیدمش ... رو به رویش ایستادم آینه ی مسافرخانه یسر راهی گفت : پر از خاطراتم آدم های زیادی آمدند و من تنها خودشان را به خودشان نمایاندم بگو ببینم به من (زندگی) چگونه می نگری ؟ تا همان را به تو باز پس دهم ..
|