وصله گفت: گاهی نمی شود آدم ها وصله ی هم شوند، ولی با جبر زمان به هم وصل می شوند. با اعتقاد پدر ، با آرزوی مادر ، به هم ثبت می شوند. در چرخ بیرحم زمان دست به دست تقدیر... غفلت! به حکایتی عقل می شود؛ و زندگی، به لطف بی خبری ، درک می شود! در میانه ی راه، چشم دل باز می شود؛ گفتم: اشک هایت را پاک کن عزیزکم! و افسوس؛ همه اش اشک و آه می شود...!!! اشک هایش را پاک کرد و گفت: ای کاش هیچوقت خوشبختی را در دستان کسی جستجو نمیکردم!!
|