سید جعفر عزیزی شاعر سرپلذهابیآقای "سید جعفر عزیزی" شاعر کرمانشاهی، زادهی ۱۱ اسفند ماه ۱۳۵۷ خورشیدی در سرپلذهاب است. خانوادهی پدریاش از ایل کلهر هستند و زادگاهشان ماهیدشت کرمانشاه است، اما به خاطر شرایط شغلی پدر در سرپل ذهاب مسکن گزیده و بعد از دیپلم به کرمانشاه رفت. وی دورهی لیسانس و ارشد و دکتری ادبیات را در دانشگاه رازی کرمانشاه گذراند و در حال حاضر چند سالی میشود که ساکن تهران و مشغول تدریس در دبیرستانهای پایتخت است. ▪کتابشناسی: - چشمان تو شناسنامهی من است، نگیما، ۱۳۸۰ - پشت این غزل مردی است از همیشه عاشقتر، داستان سرا، ۱۳۸۸ - بیا به پنجرهای رو به ماه فکر کنیم، فصل پنجم، ۱۳۹۱ - فیل غمگینی که بیهندوستان افتاده است، آنیما - ده فرمان (بررسی ده شعر معاصر از دیدگاه سیاسی_اجتماعی)، آنیما - خسته باشی دل تو مرگ بخواهد اما (گزیده اشعار) و... ▪نمونهی شعر: (۱) از هر کسی رسید، کشیدیم سالها افتاد باغ میوه به دست شغالها پرها شکسته، فرصت پرواز مرده است خو کردهاند با قفس انگار بالها آلودهی شبیم، از آنسان که آفتاب قطعیتی است گم شده در احتمالها با چشم خویش فاجعه را گریه میکنیم اما هنوز دلخوش ِ تفسیر فالها انگار که برای خودت حرف میزنی گم میشود صدای تو در قیل و قالها شاعر بس است فکر خودت باش، بیدلیل هی دست و پنجه نرم نکن با محالها ما هم ازین به بعد به تجویز دوستان بُر میخوریم در صفی از بیخیالها خون روی سنگفرش؟ نه لبهای یار هست جانم فدای غمزهی چشم غزالها. (۲) خستهام، چیست سرانجام پریشانی من؟ فاصله چند قدم مانده به ویرانی من؟ ابر در حیرت خونگریهی شبهای من است باد، مبهوت ازین دست پریشانی من به کجا میرود این قافله جز مرز جنون به کجا قافلهی بیسر و سامانی من؟ بیبهاری که تویی، حق بده از خواب گران بر نمیخیزد اگر روح زمستانی من قصهی غربتم امروزی و دیروزی نیست مهرش از روز ازل خورده به پیشانی من قصه این بود که بر صفحهی تقدیر دلم نزند نقش به جز دربدری مانی من روز و شب چشم به در دوختهام با حسرت تا که ای مرگ بیایی تو به مهمانی من... (۳) این قفس_آلوده یاد آسمان افتاده است فیل غمگینی که بیهندوستان افتاده است ناخدا هرکس که باشد چاره جز تسلیم نیست با چنین بادی که در این بادبان افتاده است دوستت دارم ولی پرهیز دارم میکنم آتشی هستم که خاکستر بر آن افتاده است عشق تو شیرین ولی در پیش چشمم سالهاست زندگی یک چای سرد از دهان افتاده است عاشقت هستم نمیترسم بگویم، گرچه عشق اسم اعظم بود و حالا بر زبان افتاده است _اتفاقی که نیفتاده...دلم میگفت آه... _دست بردار از سرم دیوانه جان... افتاده است شهر دارد حرف در میآورد پشت سرم پیش سگهای گرسنه استخوان افتاده است مشک را حاشا کنم گیرم، چه با بویش کنم؟ این قفس_آلوده یاد آسمان افتاده است... (۴) شب از نیمه گذشته مثل هر شب باز بیخوابم نمیدانی چقدر این روزها غمگین و بیتابم زمین و آسمان شب- گریههایم را نمیفهمند گل نیلوفری در حیرت خاموش مردابم نگاه ساعت دیواریام چون گربهای وحشی که دارد میکشد هی پنجهاش را روی اعصابم رگش را میزند انگار هر شب دختری در من که خون میآورد بالا کسی در عکس بیقابم تو تابم میدهی بین نبودنها و بودنهات من استفهام سرگردان بین نفی و ایجابم چرا قلبم برای هیچ کس جز تو نمیلرزد چرا بوی تو را در هیچ آغوشی نمییابم تو خوابی آسمانی از فرشته پشت پلک توست شب از نیمه گذشته مثل هر شب باز بیخوابم. (۵) عشق تنها حفظ کرده گنبد افلاک را آنچنان که خاک در خود ریشههای تاک را دل اگر قابل نباشد، عشق دستی بیصداست عصمت ِ باران نمیشوید گناه خاک را چشمهایت را که پر از اشک خوشحالی شده دوست دارم، دوست دارم این شب ِ نمناک را ببر پیرم، ناز شستم، کوری کفتارها خوش به دندان میکشم این آهوی چالاک را بیم آنم نیست نام دیگران را میبری گاه دریا روی لب دارد خس و خاشاک را... گردآوری و نگارش: #زانا_کوردستانی
|