عبدالعظیم فنجان شاعر عراقیاستاد "عبدالعظیم فنجان" شاعر عراقی، زادهی سال ۱۹۵۵ میلادی در ناصریه، عراق است. وی در اواخر دههی هشتاد میلادی از عراق خارج شد و سفری طولانی را در تبعیدگاههای گوناگون آغاز کرد که تأثیری ژرف در واژگان و نگرهی شعری او بر جای گذاشت. او به هیچ یک از نسلها و جریانهای شعری معاصر عربی و عراقی تعلق ندارد و خود «خارج از دسته» آواز سر میدهد. اشعار بسیاری از او در معتبرترین روزنامهها و مجلات عربی منتشر شده است و برخی از کارهای او به زبانهای مختلفی همچون انگلیسی، آلمانی، اسپانیایی، فارسی و… برگردان شده است. او در زمینهی روزنامهنگاری نیز فعالیت میکند و مدتی سردبیری روزنامهی «المحور» را بر عهده داشته است. از او تاکنون چند مجموعه شعر و رمان به چاپ رسیده است از جمله: - کیف تفوز بوردة؟ (چگونه برندهی یک گل شوی؟) - أفکر مثل شجرة (چون یک درخت میاندیشم) - رؤیاساز (رمان) - ترانهای برای به خاک مالیدن جهان - مراسم تشییع یک شبح ▪نمونهی شعر: (۱) [یک درخت] وقتی کار بریدنش تمام شد متوجه سایهاش نبودند که همچنان ایستاده بود به پشتسر نگاه نکردند و همچنان سایهی گنجشک میان سایهی شاخههایش جستوخیز میکرد. (۲) [رود] رود میآید امواج خود را نمییابد دستی مییابد، پوشیده از آسمان. رود میرود طنین امواج خود را نمیشنود صدای افتادن سنگها را در بستر خود میشنود به گسترهای پهناور میرسد کودکی میبیند که شنها را به شنیدن آواز خود فراخوانده است: ای رود ای رود اینها بستر و مسیل تو نیستند اینها خطوط دستهای مناند!. (۳) [سرگردانی] مردی از نردبانی بالا میرود و بر شانهی خود، نردبانی دارد که مردی دیگر، از آن بالا میرود در انتهای هر نردبان نردبانهاییست که مردانی از آنها بالا میروند و بر شانهی خود نردبانهایی دارند نردبانها، به نردبانها منتهی میشوند سرگردانی، به سرگردانی و امید به لغزشگاه… (۴) [یک زن] خوابیده است و هیاهویی در عکس نیست جز هیاهوی گردنش که حسرتم بر آن روان میشود: زنی... نقش شده بر دیوار در صحرایی... در پادگانی متروک. (۵) [كلاغ] امشب كلاغى بر بند رخت مىنشیند و به ساعتهاى نقش بسته بر پیراهن آویخته نوك مىزند امشب كودكى عقربهها و شمارههاى افتاده را جمع مىكند و از آنها زمانى جدید مىسازد زمانى شسته با آب و صابون امشب زنى، وحشتزده از نردبان رؤیاهاى خود سقوط مىكند زیرا كلاغى پیراهنش را به نوك زد و به دور دستها پرید... (۶) [یك ترانه] شاخه را تكان بده تكانش بده حتى اگر خشك باشد شاخه را تكان بده، تكان بده، تكان بده بگذار درخت اوقاتش را به بیدار ساختنت سپرى كند. (۷) [یک زن] در لباس خواب، زنی ـ روی شیشه ـ را باران میشوید و آنگاه که برق شامگاهی میدرخشد بر شانههای فانوسی که نفت آن تمام شده است، زن، از دیده پنهان میشود. (۸) [برو] برو، ای که با زغال زندگیات را سیاه کردی. برو، برو و مرا بگذار تا این جثه را بر ضد دوستی اشباح برانگیزم. (۹) آری قطعن دوستت می دارم وگرنه در وطنی چنین غمگین چه می توانستم بکنم؟! گردآوری و نگارش: #زانا_کوردستانی
|