وصیت مادر دلشکسته وصیت مادر دلشکسته نوشته :عبدالله خسروی(پسرزاگرس) سلام پسر ..نمیگویم پسرم چون یک پسر هیچوقت با مادری که باغم ورنج وخون دل خوردن تنها فرزندش را بزرگ کرده است اینجوری رفتار نمیکرد...ساعت از یازده شب گذشته ومن روی تختم به گذشته پر از دردم فکر میکنم .از وقتی برای دلخوشی همسرت وراحتی خودت از دست غرغرهای یک پیرزن مرا در این خانه سالمندان رها کردی برایم فرصتی شد که در بیکسی وتنهایی به زندگی گذشته ام فکر کنم ...حال قلم دست گرفته ام ومیخواهم گذشته ام را مثل یک وصیت نامه برایت بنویسم تا اگر روزی بدستت رسید بدانی مادرت چگونه زندگی کرد...کودک بودی وتازه راه رفتن را آموخته بودی که پدرت ما را تنها گذاشت ورفت ...از آنجا که من وپدرت بخاطر عشق به هم قید خانواده هایمان را زده بودیم وباهم از شهر خودمان کوچ کرده بودیم دیگر کسی را نداشتیم که ما را حمایت کند . تصمیم گرفتم روی خوشبختی خودم را سیاه کنم تا تو را در آینده خوشبخت ببینم ... زنی ناتوان وضعیف بودم کمر مردانه بستم وبه هر دری زدم تا زندگیمان را بچرخانم ... ناگوار وتلخ است سینه ای مالامال از دردهای پنهان وحقایقی تلخ داشته باشی ..شب های زیادی را با غم صبح کردم و روزهای زیادی را با رنج شب کردم...زندگیم بسی رنج آور وتلخ بود...بارها با اجبار خنده های مصنوعی بر لب داشتم ودزدکی با اشک بازی میکردم ...مادرت خنده هایش تلخ تر از گریه دیگران بود ...برای بزرگ شدن تو سالها بر هرکس وناکس لبخند زدم ...اینگونه پیر وناتوان وزشت نبودم ..برنا بودم وزیبا ...رد نگاه چشمهای هرزه زیادی را میان خیابانها وکوچه های این شهر درنده گم کردم...برای بزرگ کردن تو خودم را بارها کوچک وخوار کردم ...برای بزرگ کردن تو در هر خانه ای یک شغل عوض کردم ..یکروز رخت شور ،یکروز پرستار بچه ، نظافتچی خانه های بالای شهر و....با عشق به بزرگ کردن تو رنج کشیدم وشکوه نکردم ....درد کشیدم و ناله نکردم ...تحقیر شدم وسکوت کردم ...به خیال خوش اون روزهای تلخ داشتم نهالی را بزرگ میکردم که در سالهای پیری وناتوانی بتوانم چندصباح باقی مانده را با خیال آسوده زیر سایه اش استراحت کنم ..افسوس تمام اون رویاهای خوش قدیمی حال تبدیل به کابوس شدند ویگانه پسرم مرا در اوج ناتوانی ودرماندگی گوشه خانه فراموش شدگان رها کرد ورفت...دردی سخت مرا می آزارد .. سالها خوشبختی را از خودم دزدیدم وزیبایی وجوانیم را زیر چادر سیاهی پنهان کردم ولذتها را بر خودم حرام کردم تا آینده تو را روشن ببینم ... با هر مشقت وبدبختی تو را به آرزوهات رساندم ..بزرگ شدی ودرس خواندی وصاحب شغل واعتبار شدی ولی گذشته ات را زود فراموش کردی ...ناجوانمردانه است که چشم بر تمام زخمها ودردهای گذشته مادرت بستی ...با تمام بی وفایی هایت باز هیچوقت ترا از دعاهایم بی نصیب نخواهم گذاشت ...نترس هیچوقت نفرینت نمیکنم بلکه نفرین میکنم کسی که ترا نفرین کند ...فقط یک وصیت دارم ...بعد مرگم مرا در کنار قبر شوهر خدابیامرزم دفن کنی و یادت باشد پنج شنبه ها منتظر فاتحه وخیراتت خواهم بود ..حال دیگر میخواهم بغض هایم را در این خلوت وبیکسی بترکانم ویک دل سیر بر حال خودم گریه کنم ..امشب غمها برایم مهمانی گرفته اند ..شیرم حلالت پسر وخدانگهدار
|