ژنرال مگس هاژنرال مگسها آه نگاه کن یه مگس کثیف! میخواد بره سراغ شیرینیها،زود باش اون مگس کش و بده به من... وناگهان صدای تاپ خفیفی که از کنش عجولانهی پسری خردسال ایجاد شده بود،تمام بیست و هشت هزار چشمش را در آنی تار کرد و افتاد.به هوش که آمد خود را زخمی و بال شکسته بیرون از خانه،پشت پنجرهی شکستهای میدید که بوی شیرینیاش هنوز میآمد،نومیدانه افتان و خیزان،با تمام قوایی که در تنش باقی مانده بود،از آنجا داشت دور میشد که باد تندی شروع به وزیدن کرد.باد هر لحظه تعادل نصفه نیمهی او را بیشتر به هم میزد وچندی نبرد که او را چون غباری با خودش درهم پیچید و برد.سرانجام باد فرو نشست و مگس،خود را در بیابانی کنار مگس پیر ژنده پوشی دید که داشت به او کمک میکرد تا شیرهای که روی زمین ریخته بود را بخورد.کمی که حالش بهتر شد،بریده بریده و ناراحت،چیزهایی از بلایی که سرش آمده بود با مگسِ پیر درمیان گذاشت -آره دیگه این طوری بودکه نمیدونم چجوری از اینجا سر درآوردم... مگس همین طور که لبخند ملیحی روی لبش بود فقط میگفت:که این طور!که این طور!عجب! پس این طور!بعد مگس زخمی چیزی گفت که ناگهان لحن مگس پیر اندکی تغییر کرد و دو کلمه به چیزی که لقلقهی زبانش بود افزود، آرزوی عجیبه!که این طور! که این طور! صبح که شد،مگس احساس شادمانی و سرحالی خاصی داشت،اطراف را برای یافتن مگس پیر پایید و دید که هیچ خبری از او نیست،بالهایش را مثل همیشه به هم زد و خود را آمادهی پرواز و پریدنی دوباره میکرد که احساس کرد،خیلی سنگین شده است،انگار به زمین چسبیده بود و نمیتوانست از آن جدا شود.همان طور که بال بال میزد.صدای یکی از دور میآمد«آهای ذلیل مرده کجایی پس!نگاش کن تو رو خدا! اینقدر تو خاک و خل قلت زده که همه جاش پر از شیرهی گل و گیاه شده».صدا هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد.میخواست بال بزند و فرار کند که سیلی زن روی صورتش ماسید.همین دیشب حمومت دادم باز را افتادی دنبال این حشره مشرهها که چی»بعد هم کشان کشان او را با خودش به خانه برگرداند.خانه برایش آشنا به نظر میرسید،بوی شیرینی که تازه از فر بیرون آورده بودن هم،آشناترش میکرد.بیاختیار بلند شد که ناخنکی به آن بزند که قبل از جنایت یکی روی دستش زد«مگه نگفتم کسی حق نداره به شیرینی نگاه چپ بندازه مهمون داریم؟!یالله!یالله اون مگس کش و بر دار اون مگس بیصاحب نذار،نره رو شیرینیها مریض میشیم آ...».و پسر جرقهی موهومی در ذهنش زده شد،پنجره را باز کرد و چون مرغی که کیشش کنن مگس را راند. دو سه سال بعد پسر!حشره شناسی خواند.و البته به طور غریزی عجیبی به مگس،علاقة خاصی پیدا کرده بود. دیگر او را به شوخ یا جد،ژنرال مگسها میخواندند.پرفسور حشره شناسی که بیشتر عمرش را با حشرهها و انواع مگسهای خانگی معمولی،خوشهای،فاضلابی ووو بهسر برده بود.در تمام زندگیش انگار دور او یک دایرهی نامرئی بود که او را از دیگران جدا میساخت.خیلی کم حرف میزد و هراس عجیبی از نزدیک شدن به مردم داشت.هیچ کس هم علاقهی خاصی برای گپ و گفت دوستانهای با او نداشت.در کنار آدمهای فضولی که مدام روی کوچکترین زخمهایش نمک میپاشیدند،احساس درد و رنج میکرد.جهنمی که از تک تک سلولهایش آتش بیرون میزد.یواش یواش،ذهن آشفته و روان پریشش،او را به سوی آسایشگاه روانی راهی کرد.ژنرال مگسها حالا کنار دیوانهها بود و برایشان از روزی میگفت که هنوز مگس بود.مگس زخمی بیچارهای که هوس کرده بود آدم شود تا هرچقدر که دلش میخواست شیرینی بخورد.و آنها هم،هر بار با شنیدن این داستان،هارهار شروع میکردند به خندیدن -چه مگس گندهای!چه خر مگس بزرگی! ژنرال مگسهایی که مرض قند داره و نمیتونه شیرینی بخوره،خخخخ. آخرین شبی که ژنرال را دیدند،داشت داستان بازگشت به بیابان و آن مگس پیر را تعریف میکرد.بعد از آن، دیگر کسی او را ندید.آن طور که به نظر میرسید،از پشت پنجرهی شکستهای که قرار بود فردای آن روز بیایند درستش کنند طناب انداخته بود ورفته بود پایین و البته احتمالاً کمی زخم و خراش برداشته بود، چون کمی خون اطراف ریخته بود...
|