جاذبهجاذبه آقا فلانی زیرِ درخت سیب نشسته بود که ناگهان سیبی افتاد روو کله ش . سیب را برداشت و فریاد زد : یافتم یافتم : " نیروی جاذبه بر زمین حکمفرماست " دیگر جاها را باید کشف کنم ، خدای من ! من چه لطفی به علم کردم . امروزبعد ازیکعمربطالت ، خیلی کارِ بزرگی انجام دادم ، اسمم تا ابد بر روی زبانها وول خواهد خورْد . یکی از روستایی ها که ازآنجا رد میشد به آقا فلانی گفت : چی شده امروز اینقدر خوشحالید ؟ اون گفت : قانونِ جاذبه را کشف کردم . روستاییه گفت : ببخشیدا خیلی زحمت کشیدید . حتماً خیلی هم خسته شدید، بیام مُشت ومالِتون بدم قربان ؟ آقا فلانی گفت : لازم نیست اِی رعیتِ من. من متعلق به همه ی شماها ، ونه تنها شما مردمِ این قریه بلکه متعلق به تمامِ دنیا هستم . تو که میدانی من نه تنها رکوردآورِ گینِس ، بلکه خودِ گینس ام . " بیچاره او دچارِ مریضیِ خودشیفتگی بود " روستاییه گفت : درک تون میکنم اما قانون جاذبه 335 سال پیش توسط ایزاک نیوتن کشف شد . آقا فلانی گفت : چّی مّیگی تّو، مگه کور بودی ندیدی همین الآن من کشفش کردم . دراین اثنا خدم حشمِ آقا فلانی پیداشون شد و گفتند : قربان چرا اینقدر عصبانی اید ؟ گفت : این پدرسوخته رُو بگیرید بندازین توو سیاهچال تا اینقدر برام بلبل زبونی نکنه . من همه کاره م . نه فقط اینجا ، بلکه همه جا . " بیچاره او دچارِ بیماریِ عقده ی حاد هم بود " روستاییه ، یه صلیبِ گُنده روی اعضای بدنش کشید و شروع کرد به معذرتخواهی . اما او دستورِ مثلِ همیشه مسخره اش را ، صادر کرده بود و ازنظرِ خودش قابلِ برگشت نبود . " بیچاره او دچارِ بیماریِ لجبازیِ حاد هم بود " بالاخره خدم حشمِ آقا فلانی، یه گونی انداختن رو کله ی روستائیه و با ضرب وشتم و درحالیکه اون تقلا میکرد که نبرنش ، قپونی زدن بهش و انداختنش تو یه ماشین شخصی که نه علامتِ پاسگاه داشت و نه چیزی ، بردنش . میگید کجا ؟ میخواستید کجا ببرنش ، جایی که عرب نی انداخت . آقا فلانی با خودش هنوز غرغر میکرد که پدرسوخته به من شک میکنه ، یه عالمه آدم گوش به فرمانِ منند و این چلغوز به حرف من شک کرده . فطرتش که تا این لحظه خاموش مانده بود و بُهت زده اونو نگاه میکرد شروع به صحبت ( البته بصورتِ ناشنیدنی ) کرد و گفت : حالا تو کی هستی که کسی بِهِت شک نکنه با اینهمه حماقتهات ؟ آقا فلانی خط و نشونی برای فطرتش کشید و گفت : توو این هیر و ویری خودتو قاطیِ ماجرا نکن وگرنه بلایی که سرِ وجدانِ لعنتیم دراوردم سرِ تو هم درمی آرم . از وقتی که وجدانمو کشتم و بی وجدان شدم ، خیالم راحته و هرغلطی میخوام بکنم میکنم و دیگه عینِ خیالمم نیست و به هیچ کس هم مربوط نیست که چیکار میکنم . " ازبس مگسهای دُور و برش تحویلش گرفته بودن خودشو بدجوری گم کرده بود " به فطرتش گفت : میخوای تورُو هم سربه نیست کنم ببینی دنیا دستِ کیه ؟ فطرتش گفت نه، فقط وظیفه ی من نصیحته ، میخوای بشنو میخوای نشنو ، جوابِ خدارو باید خودت بدی . آقا فلانی که خودشو بدجوری گم کرده بود گفت معلومه که میدم، حالا دیگه خفه، میخوام فکرکنم . فطرتش توو دلش گفت : مگه توفکر هم میکنی ؟ آقا فلانی علاوه بر ریایی که داشت و جلوی دیگرون سعی میکرد خودشو خوب نشون بده ولی یه لاتِ به تمام معنی بود و درضمن خیلی قسی القلب . یه هفته ای ازاین موضوع گذشت و حالا بریم زندونِ واقع درسیاهچال ببینیم روستائیه توو چه وضعیه ؟ تووی زندونِ به اون کوچکی که از تاریکی ، چشم چشمو نمیدید آدما چنان کنسروی مثلِ ماهی ساردین ، کنارهم بودن که نوبتی میخوابیدن . هروقت ازشدت خستگی و تحمل شکنجه چند نفر غش میکردن ، چند نفر مجبورمیشدن واستن . یه جمله ی امیدبخش روو زبونِ همشون بود : تا فردا اینست ، باید تحمل کرد . اونهمه زندانی هریک بدلیلِ خاصی راهیِ اونجا شده بود ، یکی به آقا فلانی گفته بود : درآمدِ برداشتِ محصولِ زمینتون که برای ما مقرر کردید و مارو به برداشت مجبور میکنید کَمه ، یکی دیگه گفته بود : سیاستتون نسبت به زمیندارهای دُور و اطراف درست نیست ، با خوباشون بَدِه و با بَداشون خوبه ، یکی دیگه گفته بود زیردستاتون به ما ظلم میکنن و ... نتیجه این شده بود که همشونو انداخته بودن هلفدونی . بیچاره ها نمیدونستن همه ی او ظلمهای خدم و حشم هم ، علاوه بر پاچه خواریشون به دستورِ آقا فلانیه . خلاصه بعد از یکهفته ، یه زندانبان دلش برای روستائیه که نسبت به دزدیِ اصلِ جاذبه اعتراض کرده بود سوخت و روکرد به روستائیه و گفت : صحبتتو مبنی بر دزدیِ اصلِ جاذبه پس بگیر شاید طرف هم دلش به رحم اومد و آزادت کرد . من حواسم بود یه هفته س نه آب خوردی و نه نون . روستائیه گفت : نگرانِ من نباش ، خودت که شاهد بودی حداقل روزی سه بار شکنجه م کردن و اونقدر کتک خوردم که سیرِسیرم . اینجاهم که اسمش روشه ، اینقدر توو زندون آب خنک خوردم که اصلاً یادم رفته معنیِ عطش چیه . ضمناً من کِی به آقا فلانی گفتم دزد ؟ اون شاید سارق باشه ولی دزد نیست . اتفاقاً میونِ حرفِ یواشکیِ اون دوتا ، صدای داد و بیدادی فضای قریه رُو پُرکرد که جارچی ها بر طبل میکوفتن و میگفتن : انالله و اناالیهِ راجعون ، آقا فلانی مُرد . یکباره مثلِ یه قبیله موش که آدم دیده باشن، تووی قریه همه خدم وحشم وعُمّال و حمالِ آقا فلانی میدویدن وسوراخ موشی پیدا میکردن وگم و گورمیشدن . چون اگه بدستِ ستم کشیده ها می افتادن تیکه بزرگشون گوششون بود . زندانبانه که دل رحم تر بود درِبِ زندان را بازکرد و همه رو فراری داد . چند نفر از زندانیا که فقط از اون زندانبانه ظلمی ندیده بودن باعجله صورتشو بوسیدن و در رفتن . بعد از سالها ، قریه یه نفسِ راحت از دستِ آقا فلانی و عواملش کشید . بانمک بود یکی به حضرتِ عزرائیل میگفت دستت درد نکنه ولی کاشکی زودترمی اومدی که اون گفت: به محضِ اینکه حکمش به دستم رسید یه لحظه هم تعلل نکردم و خودمو رسوندم که جواب شنید همین که اومدی و مارُو از دستِ این نکبتا رها کردی ممنون . اونی که داشت با حضرتِ عزرائیل حرف میزد ، تنها کسی بود که درمیونِ شیرینی خورانی که مردم قریه بمناسبتِ مرگِ آقا فلانی راه انداخته بودند ، از سوی یکی از سرسپردگانِ آقا فلانی تیرخورده بود ، تنها کسی که شهید شد . معنیِ جاذبه آنجا مشخص شد . قانونِ جاذبه همه را بسوی دوست داشتنِ آن شهید کشاند ولی تف و نفرین بود که بر قبرِ آقا فلانی باریدن گرفت طوری که دیگر روی قبرش جایی برای تف انداختن نبود . بهمن بیدقی 1401/10/11
|