شعرناب

دایناسور

دایناسور
دخترهمسایه که ازخانه بیرون آمد با ماشینش مواجه شد که لاستیکش پنچربود. چهره ش طوری دگرگون
‌شد که انگار، غم دنیا و آخرت ریخته به وجودش . دو دست بر کمر، به لاستیک اش زل زده بود که پسر همسایه ی چند خانه آنطرفتر ازمنزل بیرون آمد که برود خرید . دختر را که درآن حال دید بسویش رفت و گفت : اجازه میدید کمکتون کنم ؟
دختر طوری خوشحال شد که لبخند ملیحی برچهره ‌اش نقش بست و تشکر کرد .
لحظه ی آغازینِ تعویض لاستیک مطابق شد با دویدنِ خواهرزاده ی کوچکِ پسر که به سویش میدوید و با دستپاچگی اسم او را صدا میزد . دختر ازآن صداها کلمه ی دایناسور را شنید و روو کرد به پسروگفت واقعاً اسمِ شما دایناسوره ؟
دیگر کودک به انها رسیده بود و کودک و دختر به هم سلام کردند و پسر خندید و گفت : معرفی می کنم حسین جان ، خواهرزاده ی عزیزم ! حسین جان تند تند صحبت میکنه به من با بیانِ عجولانه اش میگه : دایی ناصر . نه خانومِ عزیز، من دایناسور نیستم .
دختره که از خنده فقط کم مانده بود روی آسفالتِ کوچه غلت بزند گفت : من چه گناهی دارم ؟ اینجوری گوشم شنید . درحینِ خنده ، دو دستکش یکبارمصرف از ماشینش درآورد و به ناصر داد که کارش را شروع کند .
دراین میان حسین هم دلیلِ دویدنش بسوی دایی را به او گوشزد کرد وتکه کاغذی به او داد و گفت : خاله مهربان گفت اینها رُو هم بخرید . دایی چَشمی گفت و کودک را بوسید و کودک به خانه برگشت .
دختردرحالیکه هی معذرت خواهی میکرد و ازاینکه نمی توانست نخندد ، روحیه ی خوش خُلق اش را به ناصر نشان داد .
ناصر کارش تمام شده بود و دستکش ها را از دست درآورد تا درمسیرش به سطلِ آشغال بیاندازد .
دختر خیلی تشکر کرد وگفت : اجازه بدید برسونمتون . ناصر مسیرِدختر را پرسید . دقیقاً برعکس مسیر او بود . اوهم تشکری کرد و به راهش ادامه داد ولی قبل از رفتن با خجالت پرسید : میتونم اسمتون رو بپرسم ؟ جواب شنید : بهار
این شروعِ دوستیِ ایندو با هم بود . ناصر و بهار هردو عاشقِ هنر بودند . چند ماهِ متوالیِ آینده ، کوچه خیابان های شهر، ایندو را بسیار با هم دیدند ، در گالری‌های هنری ازجمله موزه هنرهای معاصر، سینما تئاتر و ... هردو لنگه ی هم بودند ، ساده وصمیمی، صادق وصمیمی . در خانه ی ناصرهمه ش صحبت بهار بود و در خانه ی بهار همه ش صحبت از ناصر .
تا آنروز، که رسماً مادر و پدر ناصر به اتفاقِ ناصر، با خبر قبلی به خواستگاری بهار رفتند .
بهار شرایط ازدواجش را صادقانه گفت . دخترکم توقعی بود و شرایط ناصر را که پرسید ناصرگفت :
اینکه تا منو دیدی ازخنده غش نکنی و دیگه به من نگی دایناسور، چون دیگه یه جورایی ، میریزم به هم درسته که ناصرم ولی ناسور میشم . هردو خندیدند .
عروسی که کردند ناصر به بهار گفت : بهار ! مگه اسمت بهار نیست ؟ اما توچرا چهارفصلی ؟
گاهی می سوزانی ام و من ، به یاد تابستون می‌افتم ، گاهی که کَمَکی افسرده میشی به یادِ پاییز، گاهی که کَمَکی با من سرد میشی به یادِ زمستون، گاه که درصورتِ نازت اشک فرو میریزه به یادِ چکه چکه های بارون می افتم وگاه که عصبانی میشی، آسمون قرمبه میشی. بهار خندید وگفت : راست میگی . این بَدِه ؟ ناصرگفت : چی بگم والّا اگه گِل همیشه بهار بود ی بهتر بود .
بهار گفت : سعی میکنم ازاین به بعد گل همیشه بهارت باشم .
بهار خوب می دانست که ناصر به اسم دایناسور حساس شده
ناصرهم خوب می دانست که بهار هم به اسمِ پنچری حساسه و ازش خیلی بدش می آد .
یه روزی ، یهویی بهار شوخیش گرفت وبه گوشیِ ناصر تماس گرفت وبا خنده گفت : پیشِ الهامم ، الهام آخرین قسمتِ فیلم پارک ژوراسیک را داره، ازش بگیرم باهم نگاه کنیم؟ ناصرکه دوزاریش افتاد که اون شیطون، هوس کرده اذیتش کنه و پای دایناسوررا به خانه شان بازکنه گفت : از الهام بپرس سریالِ پنچری رُو نداره ؟ با اینکه دیدم ولی دوباره دیدنش خالی از لطف نیست میشینیم باهم می بینیم .
بهار که دید رکب خورده ، پِخّی زد زیرِخنده و به دنبالش ناصرهم .
اینقدر خندیدند که الهام از دستشون خسته شد و گفت : بس کنید دیگه دیوونه ها
بهمن بیدقی 1401/10/7


1