( تندیس مادر.... ! ) به نام خالق مادر....! دلم برای تو می طپد! ای تندیس آرزوهای دور دست. چه غریبانه مرا فرا خواندی... و اینک! ای آشنا چه بی تابانه مرا می نگری... و من تو را می خوانم برای دست یافتن به آرامشگاه « قلبت» و برای واصل شدن به اعماق عشقت.... کجاست؟ بالهای پروازی که مرا در افق ژرف نگاهت به پرواز درآورد..... برای گوش جان سپردن به نوای زیبایت..... مهربان من....! تو را می خوانم، به سان سرو تنومندی که در زیر لوایت چونان کبوتر بچه ای هراسان پناه گرفته ام..... نمی دانم....؟ چگونه باید که با غم دلتنگی خویش مدارا نمایم! یا آنکه فراق را از کلبه ی جدائی ها برون سازم.... کاش لحظه های تنهائی به پایان می رسید؛ تا آنکه خورشید وصال طلوع کند. و مرا و تو را برای پیمودن راه های ناهموار زیستن در جوار هم منور گرداند....! این نیمه شب های تار مرا همچون بید مجنون بر خود می لرزاند..... ستاره ی خاموشی از آسمان شهاب سنگ ها تا مقصدی نا معلوم.... مامنی را طالبم مانند آغوش گرم تو، برای در امان ماندن از طوفان های مهاجم روزگار و برای غرق شدن در دریای بی کران محبتت...! تو را می نامم که با مهر بی شائبه دلم را به یغما برده ای... ای تکیه گاه همیشگی در دنیای نافرجام خداوند....! پ. ن حال که پس از سالهای غربت و فراق به خود می نگرم خود را می یابم که مانند پرنده ای راه گم کرده از آشیانه جدا افتاده ام... و این گیسوان آرد خورده در چرخه ی آسیاب زندگی خاطراتی را تداعی می سازد که بی مایه گذشت....! این تجربه های رنج آور یاد آور می سازد که.... عاشق و معشوق و عشق فقط در تو خلاصه می شود..... مادر....! و چقدر زود خورشید زیبای عمرت بر بام نشست و تن رجور تورا نحیف ساخت.... قلب زیبایت مانند ساعت دیواری شماته دار چقدر کند می طپد....!!!! « ای تندیس آرزوهای دور دست » تو را در رویای غریبانه ای به آغوش کشیدم ضعیف و خسته و با هق هق اشکهایم می گفتم مرا تنها مگذار مادر....! من خیلی تنها هستم..... و تو با سکوت خود مانند همیشه نگران غربت و اسارت این جوجه ی پیر بال و پرشکسته بودی....! چقدر دیر فهمیدم که تمام عشق تو بودی و کاش می توانستم قلبم را به تو اهدا کنم تا دمی بیشتر نفسهای گرمت روح زخم خورده ام را تسلی می بخشید.... دوستت دارم مادر.....! ( نهم دیماه زادروزت مبارک و عمرت پر برکت) .............................. افروز ابراهیمی_افرا شنبه شب ساعت 23 3 / 10 / 1401
|