شعرناب

چند داستان خیلی کوتاه/بخش2/ابوالقاسم کریمی

___
می گفت:
آرامش واقعی ، در همین با هم بودن هاست
اما همین امروز،
دقیقا همین امروز
از همسرش جدا شد
___
حوصلش سر رفته بود
با خواهر کوچکترش
که بیماری قلبی داشت شوخی کرد....
آره
به همین راحتی
قاتل شد.
___
نوشت:
آغوش مرد وفادار
درمان تمام درد های زن است
کسی کامنت گذاشت:
یعنی الان که من دندون درد دارم
با بغل خوب میشه؟
___
نوشته بود:
"شاید یه آغوش ساده بتواند همه چیز را درست کند"
براش نوشتم:
ولی من مطمئنم ، تورم رو درست نمیکنه
___
+به نظرت اگه دوباره برم چی میشه؟
_کجا
_ زندان یا سرکار؟
___
+میخوام مخشو بزنم
_نمیتونی
+چرا
_چون اون اول به قیافت نگاه میکنه.
___
بازاریابی
نصیحتم کرد و گفت...
اگه میخوای بازنده نباشی
باید
راست دروغ گفتن رو
یاد بگیری...
___
گفتند:
تو به جهنم میری
گفت:
فلسفه به دنباله حقیقته
حتی اگه خدا
دروغ رو دوست داشته باشه
___
سرطان
جوونیشو گرفت
طلاق زندگی شو
فقط میتونم بگم،
مردن
راحتش کرد
___
اگه زنده میموند
امروز
22 ساله میشد...
فقر
آدمو نابود میکنه
___
سرباز با التماس تکرار میکرد
به خدا نمیتونم
به خدا نمیتونم
اما فرمانده در جواب با فریاد گفت:
تو میتونی
تو باید بتونی
تو امروز باید ثابت کنی ترسو نیستی...
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد...
حالا بهت دستور میدم
وظیفتو انجام بدی
سرباز
بالاخره
تصممشو گرفت
از هواپیما بیرون پرید
اما
هیچ وقت
چرت باز نشد
به همین سادگی...
___


2