چند داستان خیلی کوتاه/بخش2/ابوالقاسم کریمی___ می گفت: آرامش واقعی ، در همین با هم بودن هاست اما همین امروز، دقیقا همین امروز از همسرش جدا شد ___ حوصلش سر رفته بود با خواهر کوچکترش که بیماری قلبی داشت شوخی کرد.... آره به همین راحتی قاتل شد. ___ نوشت: آغوش مرد وفادار درمان تمام درد های زن است کسی کامنت گذاشت: یعنی الان که من دندون درد دارم با بغل خوب میشه؟ ___ نوشته بود: "شاید یه آغوش ساده بتواند همه چیز را درست کند" براش نوشتم: ولی من مطمئنم ، تورم رو درست نمیکنه ___ +به نظرت اگه دوباره برم چی میشه؟ _کجا _ زندان یا سرکار؟ ___ +میخوام مخشو بزنم _نمیتونی +چرا _چون اون اول به قیافت نگاه میکنه. ___ بازاریابی نصیحتم کرد و گفت... اگه میخوای بازنده نباشی باید راست دروغ گفتن رو یاد بگیری... ___ گفتند: تو به جهنم میری گفت: فلسفه به دنباله حقیقته حتی اگه خدا دروغ رو دوست داشته باشه ___ سرطان جوونیشو گرفت طلاق زندگی شو فقط میتونم بگم، مردن راحتش کرد ___ اگه زنده میموند امروز 22 ساله میشد... فقر آدمو نابود میکنه ___ سرباز با التماس تکرار میکرد به خدا نمیتونم به خدا نمیتونم اما فرمانده در جواب با فریاد گفت: تو میتونی تو باید بتونی تو امروز باید ثابت کنی ترسو نیستی... و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد... حالا بهت دستور میدم وظیفتو انجام بدی سرباز بالاخره تصممشو گرفت از هواپیما بیرون پرید اما هیچ وقت چرت باز نشد به همین سادگی... ___
|