شعرناب

در تجلیل فردوسی حکیم (1): داستانک دلاوران قلعه شهر

به نام خدای حکیم
غزنویان سال های طولانی، بر ایران زمین می تاختند. اموال و احشام را تاراج می کردند و هر زن و دختر و پسر زیبارویی که می خواستند به اسارت می گرفتند و به پایتخت می بردند.
دختران و پسران را همچون شتر به هم ریسه می کردند و در غروب آفتاب، در سینه کش کوه، آنان را می دیدی که به شلاق می زدند و لنگ لنگان می راندند به سوی سرنوشتی دهشتناک.
سال ها از شکست ایرانیان می گذشت و مقاومت در هم شکسته بود. همه از خوف سپاه غزنوی، پیشاپیش تسلیم بودند. چند ماهی از مرگ فردوسی گذشته بود. سپاهیان غزنوی به روال سابق، برای استراحت و خوردن و نوشیدن و عیش و عشرت با زنان، به شهر قلعه کوچکی می رسند. دری باز نمی شود. پیکی به نزدیک قلعه می رود و می گوید:
ما پیشقراولان سپاه غزنوی هستیم. درب را بگشایید.
پسربچه رشید و نوجوانی، لباس رزم بر تن و کمان بر دوش، بر کنگره قلعه می ایستد و پاسخش می دهد:
به راهتان بروید. دری گشوده نخواهد شد!
ستیز آغاز می شود و کمانداران از قلعه بر غزنویان تیر می بارند و آنان را می تارانند. کمی بعد سپاهیان بیشتری از پس می آیند و لشکری انبوه پای قلعه جمع می شوند. جنگ شدت می گیرد. اما برخلاف سیاق گذشته، کسی تسلیم نمی شود. جنگ هفته ها به طول می انجامد و بالا می گیرد. جنگجویانی اندک، محصور در قلعه، دمار از روزگار سپاه غزنوی در می آورند.
غزنویان در اثنای جنگ، برای اولین بار می شنیدند ایرانیان اشعاری حماسی را با صدای بلند می خوانند و شور می گیرند و جانانه می جنگند.
پس از روزها و هفته ها، پیرمردی دنیادیده از سپاه غزنوی، به سردار سپاه می گوید می دانی این اشعار از کیست؟
از شاعر حماسه سرای ایرانی، فردوسی.
تا اینچنین حماسه می خوانند حتی اگر یک تن در میانشان زنده باشد هراسی به دل راه نخواهند داد و درب قلعه را نخواهند گشود. بی جهت خود را رسوای مردمان نکنید و هزیمت را بپذیرید و از این آوردگاه بگذرید...
و اشعار فردوسی «دهان به دهان» و «سینه به سینه» در بین دلاوران ایرانی چرخید و دیگر قلعه ای به سادگی تسلیم نمی شد و سربازان غزنوی بودند که در کوی و برزن، در دشت و دمن، در راه و بی راه، یک به یک ضربت می خوردند و بر خاک می غلطیدند...
توضیح: در جریان گفت و شنود ذیل مطلب قبلم با عنوان «در تجلیل سعدی شیرین سخن» به نقش اشعار حماسی فردوسی حکیم در تهییج ایرانیان دربندِ سلطه غزنویان اشاره گردید. در آنجا فی البداهه، داستانکی مبتنی بر روایتی تاریخی ساختم و نگاشتم که به برکت حضور میهمانان عزیز آن صفحه و عنایت حق تعالی، «بد از آب در نیامد.»
در حکایت های تاریخی متواتر با کمی تفاوت در مختصات، آمده است مدتی پس از مرگ فردوسی، سلطان محمود غزنوی در یکی از نبردهای خود با مقاومت جانانه جنگجویان داخل یک قلعه مواجه می شود که اشعار حماسی فردوسی را با صدای بلند سر می دادند و می جنگیدند...
این داستانک را با اقتباسی آزاد از آن حکایت تاریخی نگاشته ام و برای آنکه در لابلای گفت و شنودهای قبلی گم نشود و به یادگار بماند در این مطلب مستقل درج نموده ام.
امید دارم بخوانید و لذت ببرید.
پاینده باد ایران زمین


1