یلدایلدا! عشقِ دردانه ی پاییز بود و عاشق نار دانه! یلدای پاییز ناخوش بود و طبیب انار دوایش کرده بود. یلدا انار میخواست تا بماند و پاییز یلدا را تا در کوچه های شهر از عشق بخواند و ریشه عاشقانه های پاییزی را به قلب عشاق شهر بدواند. تمام انار ها را سوز سرد شبانه ربوده بود از دل باغ پاییز ک همیشه در آغوشش دشتی از باغ های انار داشت درمانده ی یک انار بود. با باد در دل دشت ها و باغها می گشت و چنگ در برگ درختان میزد و زمین را پر از برگ های رنگ رنگ میکرد و اناری نمی دید. آه میکشید و باد در دلش می وزید و اشک هایش از آسمان شهر فرو میریخت و غم را در تمام روزهایش می پاشید . دیگر از روزهای پاییز چیزی نمانده بود . آخرین شب بود و باید شهر را به دستان سرد زمستان می سپرد و از شهر میرفت. و یلدا یش که داشت از دست.... باد پاییز را وعده داد به انارستانی در شهری دوردست.پاییز بی معطلی سوار بر شانه های باد شد و راه شهر را در پیش گرفت .باغی از انار دید و یکی را چید و به تاخت به شهرش بازگشت. شب بود . زمستان سرخوش و سپید پوش به شهر آمده بود که پاییز برود. و پاییز یک دقیقه وقت خواست تا انار را به یلدایش برساند..... و این چنین شد که زمستان مهربان یک دقیقه به آخرین شبِ رفیقِ عاشقش بخشید و انارِ پاییز به یلدا رسید بوی خوش عشق در تمام شهر پیچید. و زمستان به حرمت عشق پاییز اولین شب خود را یلدا نامید. فاطمه یاراحمدی ( روشنا) یلدای اتان پیشاپیش مبارک
|