اگر باهم بودیم...اگر باهم بودیم، گلهای نرگس را روی موجِ موهایت میچیدم و در آبیِ عمیقِ چشمانت فرو میرفتم؛ آنقدر دست و پا میزدم تا تو دستم را بگیری و سرِ احساسم را از غرقشدن نجات بدهی. آخ لطافتِ سپیدِ دستانت! دیبای اصیلِ سرزمینِ احساس است و امید به فردای شهرِ آرزوها... انگار، آرامشِ سرسبز خیال من در آنها نهفته است... اگر باهم بودیم برای بوسههایم قصهٔ شیرینِ لبهایت را تعریف میکردم و آنها را بهسوی تو میکشاندم؛ برای زخمهایم، نگاهِ گرمت را قرض میگرفتم و برای رنجِ درونم، آرامشِ چشمانت را... بهراستی، در چشمهایت چه داری که اینگونه اضطرابِ واژههایم را آرام میکنند و خیالِ سرکشِ مرگ را در دلم میمیرانند؟ اگر باهم بودیم ستارهها را بهیمنِ حضورت از قابِ شبهایم محو میکردم و عذرِ ماه را بهقدر تمام روزگارانی که قرار بود باهم باشیم، میخواستم. در کنارت، سیاهی و سفیدی؛ کوتاهی روزهای سرد زمستان و بلندای شبهایش که هیچگاه اندازهٔ تنِ جهانم نشد و شعلهٔ آفتاب و سایهٔ مهتاب، برایم هیچ فرقی نداشت... اگر باهم بودیم چه قصهها که نمیخواندم؛ چه شعرها که نمیگفتم و چه بوسههایی که روانهٔ لبهایت نمیکردم... اگر باهم بودیم دستهایت را سفت میگرفتم و به عظمت بازوانت چنگ میزدم شاید دیگر از دنیای من بیرون نمیرفتی شاید... شاید... غزاله غفارزاده
|