شعرناب

اگر باهم بودیم...

اگر باهم بودیم،
گل‌های نرگس را روی موجِ موهایت
می‌چیدم و در آبیِ عمیقِ چشمانت
فرو می‌رفتم؛ آنقدر دست و پا می‌زدم
تا تو دستم را بگیری و سرِ احساسم را
از غرق‌شدن
نجات بدهی.
آخ لطافتِ سپیدِ دستانت!
دیبای اصیلِ سرزمینِ احساس است
و امید به فردای شهرِ آرزوها...
انگار، آرامشِ سرسبز خیال من
در آن‌ها نهفته است...
اگر باهم بودیم
برای بوسه‌هایم قصهٔ شیرینِ لب‌هایت
را تعریف می‌کردم و آن‌ها را به‌سوی تو
می‌کشاندم؛
برای زخم‌هایم، نگاهِ گرمت را قرض می‌گرفتم
و برای رنجِ درونم، آرامشِ چشمانت را...
به‌راستی، در چشم‌هایت چه داری
که اینگونه اضطرابِ واژه‌هایم را
آرام می‌کنند و خیالِ سرکشِ مرگ را
در دلم می‌میرانند؟
اگر باهم بودیم
ستاره‌ها را به‌یمنِ حضورت
از قابِ شب‌هایم محو می‌کردم
و عذرِ ماه را به‌قدر تمام روزگارانی
که قرار بود باهم باشیم،
می‌خواستم.
در کنارت، سیاهی و سفیدی؛
کوتاهی روزهای سرد زمستان و
بلندای شب‌هایش که
هیچ‌گاه اندازهٔ تنِ جهانم نشد و
شعلهٔ آفتاب و سایهٔ مهتاب، برایم
هیچ فرقی نداشت...
اگر باهم بودیم
چه قصه‌ها که نمی‌خواندم؛
چه شعرها که نمی‌گفتم
و چه بوسه‌هایی که روانهٔ لب‌هایت
نمی‌کردم...
اگر باهم بودیم
دست‌هایت را سفت می‌گرفتم
و به عظمت بازوانت چنگ می‌زدم
شاید دیگر از دنیای من بیرون نمی‌رفتی
شاید... شاید...
غزاله غفارزاده


1