روسیاه روسیاه ...نوشته عبدالله خسروی(پسرزاگرس) فاصله زیادی تا خانه دوست بالاشهری واعیان نشینش داشت ..بالاخره ظهر با کلی دعوا وتوپ وتشر از مادرش پول گرفته بود تا واسه دوستش که جشن تولد گرفته بود کادو خوبی بخره ..ولی ته دلش عذاب وجدان داشت ..مجبور شده بود با مشت زیر چشم چپ مادرش رو سیاه کنه تا ازش پول بگیره ..بعد فوت باباش ، مادرش صبح تا شب کار میکرد تا خرج پسر ودختر کوچکش رو در بیاره ..چندبار از مادرش آدرس محل کارش رو پرسیده بود ولی مادرش طفره میرفت ومیگفت تو یک شرکت کار میکنه .. نیم ساعتی بود که جشن شروع شده بود ..اکثر دوستاش آنجا بودند ..عجب ریخت وپاشی بود آنجا ..صدای آشنایی میون اونهمه شلوغی بگوشش رسید : آقا پسر بفرما شربت بردارین ..صداش بدجور آشنا میزد انگار از تولد باهاش بود ..آروم برگشت ویواش ودزدکانه به زنی که با سینی شربت جلوش وایساده بود وفقط داشت زمین رو نگاه میکرد زل زد ... زیر چشم چپ زن بدجور سیاه شده بود ...
|