شعرناب

علم بهتر است یا ثروت؟

علم بهتر است یا ثروت؟
"احمد" تخته سیاه را پاک کرد و با فوت‌کنان، گرد‌های گچی روی دستش را پاک کرد و همان جا ایستاد و گفت: آقا اجازه! بشینم؟!
آقا معلم به "احمد" اجازه‌ی نشستن داد و حین اینکه "احمد" در حال رفتن به طرف نیمکت‌اش بود، از جا بلند شد و جلوی تخت سیاه رفت.
کلاس از سه ردیف پنج نیمکت شکل گرفته بود و روی هر نیکمت، سه دانش‌آموز قد و نیم قد نشسته بودند. اغلب قد بلند‌ها را آخر کلاس جای می‌دادند تا که جلوی چشم کوتاه قدها را نگیرند.
- علم بهتر است یا ثروت؟
با صدای آقا معلم که محکم و رسا این سوال را پرسید، توجه دانش‌آموزها به طرف او جلب شد.
آقا معلم، تکه گچ صورتی رنگی را از داخل جا گچی پای تخته سیاه برداشت و با خط زیبای شکسته، پرسش‌اش را نوشت.
(علم بهتر است یا ثروت؟)
آقا معلم، جوان قد کوتاه، تپلی بود، با صورتی مهربان و خندان، اسمش آقای "طیبی" بود. او را نه تنها تمامی دانش‌آموزان کلاس، بلکه تمام دانش‌آموزان دبستان نیز، او را دوست داشتند.
- بچه‌ها امروز بجای اینکه انشاء بنویسید و هفته‌ی دیگه بیارید، همین‌جا درباره‌ی موضوع انشاء صحبت می‌کنید.
میان دانش‌آموزان همهمه‌ای برپا شد.
- ساکت! هر کی را صدا زدم، در سه دقیقه به این سوال جواب می‌دهد.
- آقا یعنی این هفته انشاء نداریم دیگر؟!
- آقا اجازه! یعنی لازم نیست چیزی بنویسیم؟!
- آقا اجازه ما نمی‌توانیم!
- آقا اجازه...
- بچه‌ها ساکت! ساکت لطفن!
بعد آقا معلم، میان ردیف نیمکت‌ها رفت و ادامه داد: قرار نیست که تا آخر عمر از روی دفتر و کتاب مطلبی را بخوانید!... شما باید قدرت ارائه‌ی مطالب و حرف‌هایتان را هم داشته باشید. به این توانایی می‌گویند، فن بیان!
- آقا ما که فن بیانمان عالی‌ست!
و با این حرف "پدرام"، صدای خنده‌ی بچه‌ها کلاس را منفجر کرد.
آقا معلم به طرف نیمکت "پدرام" رفت. با دو دست شانه‌هایش را مقداری فشار داد و گفت: حالا که شما فن بیانتان عالیه، بی‌زحمت تشریف ببرید جلوی تخته و به‌عنوان اولین نفر، سه دقیقه درباره‌ی موضوع انشاء حرف بزنید!
"پدرام" به هن و من کردن افتاد، اما چاره‌ای نداشت و جلو رفت. سه دقیقه حرف زد و بعد ساکت شد.
- تمام؟!
- اجازه آقا! بله.
کلاس دانش، دانش‌آموز پایه‌ی پنجم بودند و بزرگ‌ترهای مدرسه به شمار می‌رفتند. مدرسه شش کلاس داشت، دو کلاس برای سال اولی‌ها و چهار کلاس دیگر برای دومی‌ها و سومی‌ها و چهارمی‌ها و پنجمی‌ها. داش‌آموزهای پایه پنجم، اغلب در حال و هوای خود، به این فکر می‌کردند که با قبولی در امتحانات نهایی سال دیگر را باید در مقطع راهنمایی و مدرسه‌ای دیگر درس خواهند خواند.
- خیلی هم عالی، بچه‌ها پدرام را با تشویق جانانه، در نشستن سرجایش همراهی کنید.
و بعد به "پدرام" اجازه داد، که بنشیند.
- آقا اجازه! این کار یک نوع کنفرانس و سخن‌رانی هم نیست؟!
آقا معلم به طرف "مازیار" که این سوال را پرسیده بود، رفت و گفت: بله که هست. و شما لطفن نفر بعدی باشید که جلوی تخته می‌روید و کنفرانس می‌دهد!
"مازیار" بلند شد و رفت. قبل از اینکه شروع به حرف زدن کند، آقا معلم گفت: راستی بچه‌ها! اگر کسی می‌خواهد بیشتر از سه دقیقه، درباره‌ی موضوع سخن‌رانی بکند، اجازه دارد و از من هم نمره‌ی بیشتری خواهد گرفت!
بعد به "مازیار" اجازه داد که شروع کند. "مازیار" هم، مانند "پدرام" از بهتر بودن علم سخن گفت. چند نفر دیگر هم که پای تخته رفتند، از خوبی‌های علم گفتند و ثروت را نکوهش کردند.
کنفرانس سه دقیقه‌ای "رسول" که تمام شد، آقا معلم "اکبر" را صدا زد. "اکبر" تا آن لحظه نه حرفی زده بود و نه اظهار نظری کرده بود.
"اکبر" از جا بلند شد و پای تخته رفت.
- آقا اجازه! به نظر ما ثروت از علم بهتر است!
آقا معلم، نگاهی به "اکبر" انداخت و گفت: این نظر هم می‌تواند قابل دفاع باشد! شما از الان سه دقیقه می‌توانید از انتخاب خود دفاع کنید. بفرمایید که چرا ثروت بهتر است؟!
"اکبر" که چشم‌هایش را به کنجی از کلاس دوخته بود، شروع کرد: پدرم نویسنده‌ست، او حدود چهل جلد کتاب نوشته و چاپ کرده است، اما هنوز به قول معروف یکش گروی دوش است! ماه به ماه برای تهیه مخارج زندگی از قبیل اجاره خانه، دوا و درمان مادرم و تهیه‌ی جهیزیه‌ی خواهر بزرگم، به قول خودش سگ‌دو می‌زند، تا دو ریال پس‌انداز بکند، از ته کوچه تا سر خیابان ما بجز "مش غلامحسین" و آقای "اسدی" بقال محل، کسی دیگر به پدرم اعتنایی نمی‌کند، سالی دوازده ماه، کسی در خانه‌ی ما را نمی‌زند و قوم و فامیل سراغی از ما نمی‌گیرند، اما عموی من بنک‌داره، دو سه دهنه بنگاه خوار و بار فروشی دارد، به قول ننه، زن و بچه‌اش چپ و راست بریز و بپاش می‌کنند و کسی نیست غر بزند که بچه لامپ اتاق را خاموش کن، بچه نرو فوتبال، که پیرهن‌شلوارت پاره می‌شود و دیگر جای رفو ندارد... تازه هر هفته پنجشنبه و جمعه‌ها عمو، دست زن و بچه‌اش را می‌گیرد و می‌روند شمال، ولی ما پارسال که بابا قول داد، برویم زیارت شاه‌عبدالعظیم، یک سال گذشته و هنوز نرفتیم.
آقا معلم آهی از ته دل کشید و اکبر را از ادامه‌ی گفتن منع کرد. او را فرستاد که بنشیند. خودش هم تخته پاک را گرفت و کلماتی از جمله‌اش را پاک کرد.
( بهتر است ثروت)
#زانا_کوردستانی
#روایت‌_موضوعی


1