شعرناب

*استدراج*

*رحمت* ؛ از تشویش و نگرانی به خدا پناه برده بود، چرا که *نعمت* ؛ یار و همراهش، غرق در دریایی از غرور ِ کاذب، در عالم ِ طغیان به سر برده و خرمن ِ دوستی دیرینه‌ی خود را با *رحمت* چنان آتش زده بود، که هیچ معجزه‌ای را توان ِ گلستان کردنش نبود...
هر آنچه اراده می‌کرد، بی‌فوت وقت مهیا می‌شد.
گذران ِ لحظاتش در عیش و نوش، او را لاابالی بار آورده بود. تا آنجا که، دوستی با *رحمت* را در شأن خود نمی‌دید.
همه می‌دانستند، پا به عرصه‌ی وجود گذاشتن ِ *نعمت* به میانجیگری *رحمت* بود.
حال!...
چه گستاخانه!...
*رحمت* را از خود رانده و محوریت را خود قرار داده است.
*رحمت* ؛ در خشت ِ خام نیز، براحتی می‌توانست آینده‌‌ی اسفناک ِ *نعمت* را ببیند...
ناقوس ِ *سنت ِ استدراج* به صدا در آمده بود و بزودی *نعمت* را، از درجه‌ی اعتبار ساقط می‌کرد.
با این حال، شب و روز دست‌ به دامان ِ آسمان می‌شد، تا شاید دست از نادانی و کبر ِ زمینی خود بردارد و به آغوش ِ *رحمت خدا* بازگردد...
روز ِ موعود فرا رسید...
*استدراج* ؛ با رسالتی بر دوش، به کاخ ِ فراوانی *نعمت* رهسپار شد.
*نعمت* تا او را دید، قبض روح شد و از مسیر درک به سوی حق شتافت.
*رحمت* شتابان خود را به *نعمت* رساند.
جسد ِ سرد و بی‌جان او را به آغوش کشید و با اشک و آه برای او طلب ِ مغفرت کرد و اندوهبار گفت:
*کاش می‌دانستی وفور ِ نعمتت سرشار از *سکوت خدا* در برابر ِ سرکشی‌ها و ناسپاسی‌هایت بود.*
*شاهزاده*


1