شعرناب

امیر شعبانی شاعر بروجردی

استاد "امیر شعبانی" شاعر لک‌زبان لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۹ خورشیدی، در روستای کناروند از توابع ورکوه شهرستان بروجرد، از طایفه شعبان ایل بیرانوند است که اکنون بیش از سی سال ساکن تهران می‌باشد.
ایشان کارشناس ارشد مدیریت استراتژیک است و از مهمترین اقدامات ادبی و هنری ایشان، سرایش شاهنامه فردوسی، به زبان لکی است، که سه بخش از آن به نام‌های "سهراب‌نامه لکی"، "سیاوش‌نامه لکی" و "بیژن ئو منیژه لکی" در سه جلد مجزا، توسط انتشارات شاپورخواست خرم آباد چاپ و منتشر شده است.
▪نمونه‌ی شعر لکی:
(۱)
شُوئٍی شًشگٍیل تو شوگارٍت شٍیوُّنٍم
گٍرٍّی یٍگٍیل تو بینًه گٍرًّه گیُونٍم
سرٍ شُو ساتی یٍگٍیل تا سرٍ صُو
و سٍیلٍت سٍلسٍخُونٍت کُل سٍزُنٍم
بٍناری بٍرمًکًت بٍرّ کٍردٍمًسٍه
بٍرٍّم کًه،تا ناووًه بٍرّی بٍرُّونٍم
مٍه هی لیوه لوئٍم لو ار لوئٍم نًن
زیلًه زٍرّ بیمًه ئو زُوینًه زٍوّونٍم
مًیومًه مٍردٍنٍم ها قٍه مویئٍلتا
و چٍفگیسٍت چًنی چیٍمٍت چٍزونم
تو تینیت تُنگًه ئو ،تُنگ تٍینٍیئًسٍه
هًتٍم تًرّ کًم لوئٍم تُنگٍت شٍکونٍم
دٍنُون ئُو دًمٍ تو درمونٍ دردٍن
دًژیئًه دل،دو بیشتر اٍ دٍنُونٍم
امیر اٍ گیرٍ گیراوی تو هًتٍی
یًسیرًه یا یًبیرًه یا...چُوزُونٍم.
(۲)
[یاخی]
خدا اَرّا بَضِی آئِم، هونَه نقاشییَه مَکِه؟!
تو موشی هَنی اِ دُوارَه، یَکِی چُی تو رّوییَه مَکِه؟
تو دُورِ باخِ چِیمِیلِت وَ تِنگِز گُو اُوراوِردِی
مِه هَر چیمِم هائَه خارا،اِ خار هم دُوزییَه مکه
خالِی دیری اِ پِشتِ لُو،چُی بَردَ مَشینینِی مِه
نَشین،اَ یِگِلَه بَسَه،تُرِّ هر ها دُوییَه مکه
دِنُونِیلِ تو سَروازِن گِه هر هوسیانَسَه سُونا
مِه گِه هَرکُمُونَه مُوینِم ،ها کار اَر تینییَه مکه
دومار ها ار نرِ شونِت مری اِ هوزِ ضحاکی
مه جیئرم بیمه دمونا اسه تو راضیه مکه؟
جُورَت نِیئرِم گِرّی بِیئسِم، آزِه مَرَّمینِی خاوِم
صُوتَه خِیر ناو گِه روژِم هم، هِی ویر اَر شُوییَه مکه
اَسَه گِه عَت بیتِه مَردِم،اِ دَس شا یاخییَه مُویان
اِیدُورَه یِه دِتِی هَتِی امیر هم یاخییَه مَکِه.
▪نمونه‌ی شعر فارسی:
(۱)
بیا با من سحر گردان شب دوری لیلا را
بیا ساقی که دستانت به یاد آرد مسیحا را
شراب تلخ می‌خواهم از آن شیرینی لب‌ها
دمی شیرین کند جانا شب سرد غم ما را
من اول روز دانستم که بر من یوسف جانی
بیا و تازه جانی ده رخ زرد زلیخا را
تو با چشمان زیبایت که روی خود نمی‌بینی
بده چشمان خود تا من ببینم روی زیبا را
چرا خورشید رخسارت نمی‌تابد به چشمانم
خدا را لحظه‌ای برگیر آن زلف چلیپا را
هزاران درد بر چینم خودم از چشم بیمارت
چه سان کردی به مژگانت تو حافظ، پیر دانا را
امیری از غمت محتاج یک ناز طبیبان‌ست
قدم رنجه کنی خود یا، بجویم ابن سینا را.
(۲)
خیالاتی شدم دیگر، پری پیکر نمی‌آیی؟
ز بهرِ بردنِ این دل، چرا دلبر نمی‌آیی؟
تمامِ پنجره‌هایم شبِ فقرِ تو را دارند
چرا بر عکسِ ایمانم خودت از در نمی‌آیی؟
دگر نزدیک‌تر از بهرام بر گورم به جانِ تو
چرا چون دخترِ زیبایِ هفت پیکر نمی‌آیی؟
تو با گیسویِ یلدایت سیه کردی شب و روزم
چرا در یک شب یلدایی آذر نمی‌آیی؟
من از چشمان تو دیدم همه آیات شیطانی
چرا یک‌ شب به کشتارِ منِ کافر نمی‌آیی؟
فراموش کرده‌ام جانا مسیر آفتابم را
مگر ای دخترِ شرقی تو از خاور نمی‌آیی؟
تو در اقلیم چشمِ من چرا یک‌دم نمی‌گنجی؟
شنیدی که امیرم من، بر این باور نمی‌آیی؟
(۳)
به رویم باز کن یارا لب مستانه‌ی خود را
دمی تسکین دهم شاید، دل دیوانه‌ی خود را
من و گیسوی تو همزاد بودیم از همان آغاز
تو گیسو را به دوش انداخته، من خانه‌ی خود را
خم ابروی تو دانم کمر خم می‌کند، اما
رها کن گوشه چشم و بزن پیکانه‌ی خود را
مرا عهدی‌ست با چشمت که چشم از آن نمی‌دارم
تو پیمان بشکنی جانا و من پیمانه‌ی خود را
نگاهت چیزی از مستی فراتر در خودش دارد
به یار آشنا بگشا در میخانه‌ی خود را
همی پروانه‌سان دور لبان تو چو می‌گردم
به آتش می‌کشد لب‌های تو پروانه‌ی خود را
چو جان می‌گیرم از آن خنده‌های جانفزای تو
کمی وا کن دهان غافل از دردانه‌ی خود را
امارت می‌کنی بر این دل ویرانه و رسوا
عمارت هم بکن معمار دل کاشانه‌ی خود را
امیری در کمند تو ندای بندگی دارد
عنایت کی کنی آن بخشش جانانه‌ی خود را.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)


2