رازها بالاخره فاش میشوندرازها بالاخره فاش میشوند درطبقه ی دومِ خانه ی دوستش زندگی میکرد . همسرش را چند سالی بود که ازدست داده بود ولی دوستش لطف کرده بود و اجازه داده بود باز همانجا بماند ، طبقِ یه قراردادِ نانوشته . دوستش خیلی وقت بود که اوهم همسرش را ازدست داده بود ولی همسرِ دیگری گرفته بود که چه بگویم ، آکِلة الاَکباد . قصه ی تلخ ازآن شبِ لعنتی شروع شدکه برسرِ یه اختلافی بینِ دو دوست، اما به جادوی آن زنِ ناحسابی کاربه آنجا کشیدکه صاحبِ خانه، دوستش رابشدت هُل داد وبراثرِکوبیده شدنِ پشتِ سر، دوست برزمین افتاد و به کما رفت ولی درآن گیرودار و هول شدن های پُر از وحشت ، آنها علائمِ حیاتی اش را نفهمیدند و مُرده اش انگاشتند و بر اثر زن ذلیلیِ بیش ازحدِ مرد که دراین مورد یه جورایی میشد گفت درجه ی سرداری داشت ، بنابه دستورِ همسرش بجای اینکه که به اورژانس و دوایر قانونی خبردهند ، او را لای پتویی پیچیدند و درصندوق عقبِ ماشین انداختند و در یه دره مانندی با گرفتنِ سرِ پتو، سرنگونش کردند و او درسراشیبی غلت خورد و از آنجایی که دراین دنیا ، هرچه را که میخواهی درست انجام بدهی ، غلط از آب درمی آید وهرچه را که میخواهی غلط انجام دهی ، درست ، بدنِ بیحالش ، غلت خورد و خورد و بطور اتفاقی جایی به سکون رسید که عقلِ جن هم به آنجا نمیرسید . آندوکه خیالشان اندکی راحت شده بود به خانه رفتند تا خبرِگم شدنِ اورا در زمانی مناسب به کلانتری بدهند و بنابراین ، پرونده ای بازشد . بعد ازگذشتِ شش روز، وقتیکه اوبه هوش آمد، ازهجومِ دردی که براوبارید، خواست دستی به جوارحش بکشد که دید چند انگشت ندارد . از وحشت نعره زد ولی درآن ناکجاآباد صدایش به هیچکس نرسید ، ولی این آغازِ ماجرای او بود . موجوداتِ میکروسکپی ، او را نخورده بودند چون براساسِ یک قراردادِ نانوشته ی جهانی، آنها لحظه ای هجوم می آورند که طرفشان یک جسد باشد ، یک به کمارفته که جسد نیست ولی جَک وجونورها که بدنبالِ غذایند و چه گوشتِ تازه ای بهتر از او . تازه او را یافته بودند و شکمی از عزا درآورده بودند و وقتی او فهمید که یک چشم و گوش و لب و بینی نداشت ، ناامیدانه فریادی کشید که نعره درمقابلش زمزمه است . حیات اورا میدید که علیرغمِ رشدِ سریعِ همیشگیِ مویش، دراین مدت هیچ مویش بلند نشده بود وناخنهایش هم . واین از خلقت عالیِ خداوندیست که وقتی مغز، حال غیرطبیعی در صاحبش می بیند شروع میکند به توقف بعضی ازقسمتهای بدن که ، حیاتی نیستند وتمامِ حیاتشان را مغز، برای ادامه ی حیاتِ خود مصروف میدارد تا خودش آخرینی باشد که میمیرد . الله اکبر ازاین خلقتِ پُرحکمت . با تلاشی سخت درحالیکه پُر از ردِ خونهایی تازه بود و، دست کم آورده بود و مانده بود که کجایش را بگیرد تا خون ، دقایقی هم که شده توقفکی کند ، درحالیکه پُر ازضعف و تشنگی و گرسنگی بود موقعیتِ خودش را فهمید . یه روزی درآن جنگل پاگذاشته بود ، سالها قبل . تلوتلوخوران به برکه ای رسید و تا قیافه اش را درآب دید به این نتیجه رسید که حتی آب هم نخورَد چونکه ناامیدی اش وآنهمه وحشتش، به این عقیده رسیدند که بهترست بمیرد ومغز که این را شنید به بدن ، دستورِ خودکشی داد . ولی او قبل از مُردن همه خواستش بر یک کارمتمرکز شد و به خود گفت : باید خودش را به خانه برساند و درخانه اش بمیرد که مغز، این تبصره را پذیرفت و برای این خواستِ صاحبش عزمش جزم شد . باهرجان کندنی بود و حتی بسیاری از راه را بر زمین خزید ، بعد از یک شبانه روزِلعنتی خودش را به خانه رساند . درحالیکه خودش هم نفهمید که آن توانِ ایستادن ، و آن توان بر دربِ خانه را کوفتن را ازکجا آورْد و وقتی دوستش آن هیبت را دید طوری شوکه شد وماتش برد، که برای اوهمچون کمایی بود ایستاده. دوستش او را فقط از لباسهای غرقِ در خونش شناخته بود . مجروح ، نه ببخشید، داغون ، به دوستش ، نه ببخشید، به دشمنِ کنونی اش ، سلامی گفت و او را کنار زد و به خانه ی خودش رفت ودرب را قفل کرد . به خواسته اش (آمدنِ به خانه) رسیده بود ودیگر توانی برای او نمانده بود . افتاد و غش کرد و خیلی سریع مُرد . وقتی که با اطلاعِ دوستش که حضورِ او را به مراجع قانونی رسانده بود آنها رسیدند ، با جسدی لت و پار مواجه شدند . دوستش که درمدتِ یکهفته ، هزار بار ازفشارِ دردِ وجدانش مُرده بود و ظاهراً زنده شده بود ، دردِ سوختنِ جوارحش و تا یک قدمیِ مرگ رفتن و باز سالم شدن و باز سوختنِ در آخرت را در این مدت حس کرده بود ، پس خودش دو مچ اش را بسوی مأمور پیش آورْد و دستبند ، او را بسویی برد که پُر از شرمندگی بود . حیات در گوشِ او گفت : رازها بالاخره برملا میشوند ، " دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد " . و اشک و لرزیدن ، تنها راهِ بیانِ شرمندگی بود . بهمن بیدقی 1401/9/4
|