شعرناب

داستان کوتاه سایه دوست


سایه دوست ...نوشته :پسرزاگرس
آدمی بی دین ولاقید بود و همیشه وجود خدا را انکار میکرد ...هرچی همه تو گوشش میخواندند که افکارش اشتباهه و تو راه بدی قرار گرفته فایده ای نداشت... تو کار قاچاق وعتیقه جات بود ..تازگیها تو یکی از روستاهای کوهستانی یک جای دور آدرس داده بودند که رو تپه ای که یک امامزاده آنجاست گنج باارزشی مخفی شده است..به هر زحمتی بود از طریق دوستانش یکنفر آشنا رو تو اون روستا واسه همکاری پیدا کرده بود ..زمستان بود وبهترین فرصت بود تا در سرمای زمستان وبارش برف کارش رو یکسره کنه ...برنامه هاش رو هماهنگ کرد وآماده رفتن شد ..موقع خداحافظی زنش که برخلاف خودش مومن وباخدا بود طبق معمول ازش خواست دنبال اینکارا نره ولی مثل همیشه تو گوشش نرفت ..زنش رو بخدا دعا کرد وگفت : میگن اون امامزاده معجزه داره ..خدایا به حق احترام اون امامزاده این مرد رو به راه راست هدایت کن... مرد با ماشین خودش براه افتاد ...برف شدیدی شروع به باریدن کرده بودو جاده ها لیز وخطرناک بودند ..مجبور بود بااحتیاط رانندگی کنه وهمین باعث میشد خیلی دیرتر به مقصد برسه ...یکساعتی بود که از جاده اصلی خارج شده بود ومسیر کوهستانی روستا را در پیش گرفته بود..تمام کوهستان پوشیده از برف بود ودر جاده از شدت برف وسرما پرنده هم پر نمیزد ...به ساعتش نگاه کرد ساعت دو شب بود ...به دو راهی روستا رسید وتا خواست وارد مسیر بشه ماشینش خاموش کرد..هرچی استارت زد فایده ای نداشت ..از ماشین پیاده شد و هرچقدر به مغزش فشار آورد نتوانست مشکلش رو پیدا کنه ...به اطرافش نگاه کرد جز سفیدی برف چیزی دیده نمیشد..صدای زوزه گرگها از دور بگوشش رسید ..با ترس برگشت واطرافش رو خوب نگاه کرد ..چیزی دیده نمیشد ولی صدایشان شنیده میشد..اگر همانجا میماندتوسط گرگهای گرسنه تیکه پاره میشد ..ترس و وحشت بر او مستولی شد وهراسان در پی چاره بود ...تنها راهش جا گذاشتن ماشین ورفتن بطرف روستا بود ...درب ماشین را قفل کرد و در جاده شروع به دویدن کرد...هر چقدر بیشتر می دوید صدای زوزه گرگها نزدیک تر میشد ..ناگهان حس کرد گرگها پشت سرش هستند ..با هراس برگشت ونگاه کرد ..حدسش درست بود ..گرگهای گرسنه در پی اش بودند ...اطرافش را نگاه کرد جای امنی پیدا نمیشد ..گرگها هر لحظه به او نزدیک تر میشدند ...باید کمک میخواست ولی در آنشب سرد که هیچکس نزدیکش نبود از چه کسی باید کمک میخواست ..برای اولین بار وجود خدا را در دلش حس کرد ...هر چند او را بارها انکار کرده بود ولی حالا نیرویی داشت او را بطرف خدا میکشاند ..فرصت نداشت ودر همان حالت دویدن با صدای بلند برای اولین بار خدا را صدا زد...گرگها در چندقدمی اش بودند و او دیگر آماده دریدن توسط گرگها شده بود و در اوج ناامیدی وناتوانی ناگهان دستی بطرفش دراز شد ...بی معطلی دست دراز شده را محکم گرفت وبهش نگاه کرد ..چه سیمای دلنشینی داشت و چهره اش به آدم آرامش میداد.دلش به آرامش رسید و با صدایی گرفته ولرزان گفت : شما کی هستین؟ پیرمرد با مهربانی ولبخند جواب داد : مگه خدا رو صدا نزدی ...این حرف را که شنید از حال رفت ... چشمانش را که باز کرد خودش را داخل مکان مقدسی دید ...مثل کسی که رویا دیده باشد سریع وشتابان برخواست واطرافش را خوب وارسی کرد...خبری از برف وشب وگرگها نبود ...او داخل امامزاده بود و خورشید طلوع کرده بود وسیاهی وترس دیگر رفته بود...بغض گلویش را بشدت فشرد ...خدایی که سالها انکارش میکرد دیشب او را نجات داده بود ..صدای گریه پشیمانی و توام با شوقش تمام فضای امامزاده را پر کرد...میان هق هق گریه هایش دستی را بر شانه اش احساس کرد ...برگشت ونگاه کرد ..همان چهره مهربان ودلنشین دیشب بود که او را نجات داده بود ...وقتی فهمید این پیرمرد متولی امامزاده است بغضش دوچندان شد ودعای همسرش به یادش آمد...


2