مامور برق بنام خدا قرار بود برای خواستگاری خدمت یه خونواده با کلاس برسیم مادر وخواهرام خیلی سنگ تموم گذاشته بودن ومن و(که مامور برق بودم) به اسم مهندس جا زده بودن دربین راه کلاس آموزشی مفصلی داشتیم شوهر خواهرم که سال اول رشته برق دانشگاه آزاد دوقوز آباد بود به زحمت زیاد داشت اطلاعات اولیه یه دانشجو راتو مغز من القاء می کرد ومادر و خواهرامم با خواهش والتماس از من می خواستند که خراب نکنم بالاخره درد سرتون ندم به خونه اوناکه رسیدم واقعاً خونه که نه یه کاخ بود طبق معمول من زنگ زدم که یه دفعه صدای نخراشیده یه مرد به گوش رسید . کهمی گفت کیه؟ منکه هول شده بودم فوراً گفتممامور برق مادرم که نمی دونست چه بگه گفت خاک بر سرت مامور برق ومن الله توفیق نویسنده شب افروز اعتراف - كمي بخنديم کشیش یک کلیسا بعد از یه مدت میبینه کسانی که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون،... معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند، برای همین یه یکشنبه اعلام میکنه که از این به بعد هر کی میخواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم. ازاین موضوع سالها میگذره و کشیش پیر میشه و میمیره، کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین، من از هر۱۰۰تا اعترافی که میگیرم۹۰تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین. شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی بوده و هیچ کس جریان رو بهش نگفته از خنده روده بر میشه. کشیشه هم یک کم نگاهش میکنه وبعد میگه، هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم۳بار زمین نخوره
|