شعرناب

بی معرفت نوشته :پسر زاگرس


بی معرفت نوشته :پسر زاگرس
آنشب هم همراه چند نفر از دوستان بالاشهریش داشت از مهمانی مجلل وپرهزینه پولدارترین دوستش برمیگشت ...امیر باوجود اینکه پدرش یک کارمند ساده بود و وضع متوسطی داشتند وبه گردپای دوستای پولدارش نمیرسیدند ولی طوری رفتار میکرد ولباس میپوشید دوستاش فکر میکردند وضع مالیشون عالیه ...
پدرش بخاطر زیاده خواهی های امیر علاوه بر اداره شبا هم سیگار میفروخت ودوسالی بود فشار زندگی باعث شده بود قلبش مثل قبل خوب کار نکند...
امیر ودوستاش داشتند همینطور شاد وسرخوش راه میرفتند که چشمشون به یک سیگارفروش افتاد ...
یکی از دوستاش گفت :بچه ها بریم سیگار بخریم ..جال میده ..امیر وبچه ها جلوتر رفتند ..امیر نذاشت دوستاش دست تو جیب کنند و بدون اینکه به مرد سیگارفروش توجه کند گفت :آقا یک پاکت وینستون بده ..
مرد نگاهی به سرووضع دوستای امیر انداخت وانگار از کاری که میخواست انجام بده پشیمان شده باشه پاکت سیگار رو تو دستش گذاشت وگفت : آقا امیر زشته پسرم ..نکش ..سیگار واسه شماها زوده ..میدونی بابای بدبختت با چه جون کندنی خرج شماها رو میده ..چرا سیگاری شدی ..
امیر رنگش مثل گچ سفید شده بود ..مردی که باهاش حرف میزد باباش بود ..از شانس بد تو این شهر به این بزرگی اونا اومده بودن از بابای او سیگار میخریدن...اگه دوستاش میفهمیدند مرد سیگارفروش باباش آبروش میرفت ..دوستاش هم با شنیدن حرفای مرد سیگارفروش به اووامیر زل زده بودن واحساس تعجب میکردن ..
یکی ازشان گفت :امیر این آقا چی میگه ..امیر این سیگارفروش باباته ؟
دوست دیگه اش ادامه داد:چی میگی پدرام ..امیر به این خوش لباسی وخوش تیپی وپولداری چطور همچین بابای ژولیده وسیگارفروشی داره ..
امیر وباباش با درونی پرآشوب وسکوتی تلخ به هم خیره شده بودند..
امیر نگاهش را به دوستاش انداخت ...منتظر جواب بودند ..
امیر خنده تلخی کرد وگفت : چی میگین بچه ها ..بابای من که نمایشگاه ماشین داره ..این مرد جمعه ها واسه نظافت میاد خونمون ..امیر بعد اسکناس ده هزاری رو تو دست مرد گذاشت وگفت: بیا مش صفدر بقیه اش هم مال خودت ..فقط جمعه واسه نظافت اومدی به بابامنگی سیگار خریدم ..
مرد سیگارفروش آهی کشید وبا بغض جواب داد: چشم آقا امیر..
امیر ودوستاش خنده کنان از آنجا دور شدند..نیم ساعت بعد گوشی تلفنش زنگ خورد ..مادرش بود وداشت گریه میکرد ..حال پدرش به هم خورده بود ...صاحب دکه ای که پدرش شبا نزدیک اون سیگار میفروخت به مادرش خبر داده بود ..داشت با اورژانس پدرش رو به بیمارستان میرسوند..
فردای روز بعد امیر همرا مادرش وتعدادی از اقوام وهمکارای باباش داشتند پدرش رو در خاک دفن میکردند..
دیگر تمام ثروت دنیا به درد امیر نمیخورد ..تو مراسم تدفین پدرش خبری از دوستای پولدارش نبود..تاسف وحسرت وپشیمانی ابدی نصیب امیر شد..


1