ای عاشق! دیوانه بباش و بگو، شاید فردایی نباشد...هر چند تو مرا،درگیر خودت ساختی.هر چند مرا بارها،به افسار دل،بازیچه ی خودت ساختی اما؛تو را خواهم بخشید.نمیتوان تو را دوست نداشت.به پاس لبخندهای اشتباه تو،میبینی که چطور حریف، به گل زده به من؛میخندد! شرح مپرس که چگونه! حریف من یعنی جهان من و تو،حال دلم را گرفته.لبخند کاشتن آسان بود،کاش دلت با من بود.دیوانه شده ام ،بداهه گوی شده ام.دیگر ندانم که چطور،حالت مبهم خودم را، به تکیه ی دل؛آرام کنم.دلم بسیار سنگین است.دلم از غمها و از دیدن رنجهای این جهان که همه را می آزارد،خسته شده است.پس بگو چطور تکیه بزنم،با حجم این همه سنگینی.بیا و به این دلتنگی ،پایان بده عزیز من.بگذار غمها شسته شود.از انبوه محبت،من و تو؛تکیه گاه خواهیم ساخت.من تشنه ی مهربانی های تو هستم.مهربان که باشیم،همه چیز خوب است.عواطف من و تو،انعطاف خواهد ساخت.شرایط سخت را،تغییر خواهد داد و هموار خواهد ساخت.تکیه گاه من و تو در کنار هم،عزیز من،هرگز آنچنان خم نخواهد شد که بشکند یا آوار شود.قلب من،قلب مهربانیست و نمی خواهد تو را از خود، لحظه ای دور کند.مرا بفهم،دلم لحظه ای از یاد تو از یاد نیفتاده و حتی اگر نیستی،برایت عاشقانه های خودش را می گوید.قلب می خواهد در اشتیاق رسیدن باشد. پس خود را، تا لحظه ی رسیدن، به گفتن سخنان خوش،امیدوار میکند.آری،قلب من نمرده است از دوست داشتن تو.دوستت دارم(مائده حیدری)
|