تک درخت عشقحال این روزهایم خوش نیست،عزیز دل من.صدایم را می شنوی ! گفتی من در میان جنگل سرسبز ،مراقب تو هستم. جنگل،قطعه قطعه شد.من در گوشه ای بر افراشته، به سوی تو آهسته آهسته بالا می آمدم.چقدر قشنگ بودی تو.آهسته و آرام،مرا نظاره گر خود و هر روز شیداتر از دیروز می ساختی. و من چقدر تو را،ملامت می کردم،از آنکه به این دوری پایان نمی دادی.درست است که مرا،یکه و تنها ،در جنگل سرسبز کنار زدی! درست است که از دیده شدن در زمینت،سنگ میخوردم! درست است که از یکرنگ جماعت نبودن،بارها چشمها نظاره گر برای افتادنم و زمین گیر شدنم بود اما تنها به خاطر تو،استقامت ورزیدم و ایستادم.و در آن همه درخت که کنار هم بودند و همدم هم بودند و من تنها بودم،دلخوشیم تو بودی.تویی که وقتی جنگل مرا رها کرد و در گوشه ای تک درخت ،برای تماشای آسمان بودم،تو بیشتر مرا از آن روز ؛نگاه می کردی.تو یک تنه و تنها ،هستی را برایم از باب دل خودت و در کنار خودت،آنگونه که میخواستی بازگو کردی.تو همه چیز من بودی و هستی.دوستت دارم خدای من...
|