شعرناب

امضا ء نمیکنم

امضا ء نمیکنم
این خاطره ی بد بگونه‌ای ست که همیشه از یادآوری اش ، حالِ مغزم بد میشود و مغزم ، دلش به حال انسان بودن انسان می سوزد و به رعشه درمی آید .
شبی معمولی بود . پیرمرد ، از عرض خیابانِ کم عرضی می گذشت .
ماشینهایی برای اوتوقف کردند. اما موتورها را که میدانید برایشان توقفی نیست، خود را از چپ وراستِ مانع ، بگونه ای وحشیانه میگذرانند . در نگاه کریه شان فقط خودشان مهم اند و دیگران کشک .
آنها به خودشان حق می‌دهند که نایستند و دهها بی قانونی را روا دارند . انگار، فقط وقت آنها مهم است و وقت دیگران کشک .
موتورسوار ، به خودش به باطل حق داد که نایستد و پیرمرد را که بدلیل ضعف اندام وچشمهایش و کُندیِ حرکتش ، به بادِ نعره ها وفحش ها وتوهین هایش بگیرد ودرحالیکه نیش ترمزی هم نکرد، به پیرمرد زد و او را به چند متر جلوتر پرت کرد .
خیابان از دیدن آنهمه کثیفیِ روح موتورسوار، چیزی نمانده بود که بالا بیاورد ولی با دیدنِ زیبایی روحِ پیرمرد ، حالتی در او حادث شد که همچنان در جای خودش خشکش زد و زل زده ، ایستاد .
پیرمرد درحالیکه بعدها درعکسبرداری مشخص شد پایش ازسه جا شکسته بود وبرآسفالت خیابان از درد انگار جان می کَند، باید از آنهمه درد نعره میکشید ولی نکشید، بجایش موتورسوارسرش نعره می کشید . پیرمرد دندان هایش را بهم چسبانده بود و انگار درد عالم به پای او خزیده بود . دراز به دراز افتاده بود و مثل مار به خود می پیچید .
دلیل فریاد نکردن او و آنهمه تحملِ درد، ریشه در دوران تکاوریِ دورانِ جوانی اش داشت وغرور ناشی از روحیه ای ارتشی .
اتفاقاً کلانتری با محل تصادف چند قدم بیشترفاصله نداشت .
کسی هنوز خبرنداشت که موتورسواربا ماموری که از کلانتری برای رسیدگی به موضوع آمد آشناست . هیچوقت هم بطوررسمی ، این آشنایی شان هویدا نشد .
یکی ازهمسایگان ، سریعاً خبر تصادف را به اطلاع خانواده ی پیرمرد رساند .
پسر، خودش را به پدررساند . پسر درحضورمأمور به موتورسوار گفت : چرا مثل آدم رانندگی نمیکنی؟ یکباره مأمورنعره ای کشیدکه توحق نداری با اواینطورصحبت کنی وآنچنان مشتی به صورتِ پسر کوفت که ازشدتش عینک پسر شکست و خداخواهی شد که کور نشد . انگار مأمور، بواسطه ی لباسش حق دارد چنین وحشیانه عمل کند !!! . یاد جنگل افتادم .
سرِپدر روی پاهای دوزانوقرارگرفته ی دخترش که برروی آسفالت خیابان نشسته بود بودو زجرمیکشید .
اگر مردم دُورادُور، جمع نشده بودند بعید نبود که گناه موتورسوار به توسط مامور، ماست ‌مالی ‌شود ولی ارزشِ نگاهها ، جرأتِ تا به اینحد بی شرفی را ازمأمور گرفت ومجبورشد که موتورسوار را و موتورش را توقیف کند و او را به کلانتری و، موتورش را به پارکینگ گسیل دارد .
اولین مجموعه گناه :
آسیب رساندنِ جدیِ یک ظالم که به ظلم ، سلامتی بی‌گناهی را به چالش کشید .
آن بی گناه را بی ادبانه درحالیکه خودش مقصربود و حق عابرپیاده را نادیده گرفته بود به باد لیچارها و بددهنی و فحش هایش گرفت و مأمورِقانونی !!! که ازظلم طرفداری کرد ومظلوم را هیچ نفهمید و او را با خاک برابر دانست .
وحال ، روز دادگاه :
پیرمرد که تازه از بیمارستان ترخیص شده بود و با کمکِ دیگران وعصا ، با وضعیتی فجیع با سرعت حلزون ، به زجر، انگار لِی لِی میکرد پس ازکلی انتظار پشت درب دادگاه ، به درون اتاق خوانده شد .
موتورسوار داخل اتاق بود ، با لباس فرمِ زندان .
قاضی ، ناآرام با حالتی پُر از عجله همچون کسی که میخواهد سر و ته قضیه ای را هم آورَد ، سؤالهایی کرد و جوابهایی ‌شنید . ولی بگونه ای که سؤالها هدفداربودند و شنیدنِ جوابها سرسری .
سؤاهایی که انگاربرای گذراندنِ رسمِ مرسوم دادگاه‌هاست وجوابهای مظلومی که انگارگفتن و نگفتن اش برای صدور حکم ، بالسویه است .
ومنشی دادگاه که باهدایتِ قاضی متنی را تهیه میکرد ودرنهایت، قاضی ازطرفین خواست تا صورتجلسه را امضاء کنند .
هرچند که حالِ ناجور پیرمرد را میدیدند که با ایستادن مشکل دارد ، صورتجلسه را به نزدش نبردند ، با لحنی که آمرانه و حتی با بی ادبی آمیخته بود، او را به سوی میز قضاوت !!! خواندند و قاضی !!! حکم کرد که " صورتجلسه رو امضاء کن ! "
پیرمرد درست است که پیر بود ، اما روزگاری پادگانی را فرماندهی میکرد و از قاضی خواست تا به او اندکی فرصت دهد که متن صورتجلسه را بخوانَد وبعد امضایش کند . او میدانست که امضاء حرمت دارد و براساسِ آن، سرنوشتها قلم میخورَد . اما قاضی به خشم درآمد وگفت : سریع، ما که وقت اضاقی نداریم که برای جنابعالی هدرش دهیم . اقرارهای طرفین دقیقاً دراین صورتجلسه منعکس شده، امضاء کن وبیش ازاین وقت دادگاه را نگیر، هزارتا کارِ دیگر داریم ، مردم پشت درمنتظرند و ازاین قبیل شلوغ بازیها .
پیرمرد ، آن مرد محجوب و آرام ، که همیشه غرورش باعث شده بود که درمقابل آدمها شئوناتش را حفظ کند و کلاً انسانِ مأخوذ به حیایی بود ، به نیت سبک نشدن درمقابل آنهمه رفتارهای توهین آمیزِقاضی ، و ضمناً بر اثردردی که آرام اش را بریده بود ، خود را به زور، قانع ساخت که زیرورقه را امضاء کند. موتورسوار هم بدون تأمل، همچون کسی که خیالش از همه چیز راحت شده ، صورتجلسه را امضاء کرد
قاضی باحالتی پیروزمندانه درحالیکه زهرخندی درصورتش موج میزند، آنهارابه بیرون هدایت کرد . ‌
پیرمرد درحالی که ازدست قاضی عصبانی و ناراضی بود ، دل خودش را به این خوش میکرد که درهر حال او قاضی ست و منهم یک پیرمرد . موتورسوار هم که به وضوح مقصرست و منهم که بدون هیچ شک ، مظلوم . خودش را به این آرام میکرد و پیش خودش تکرار میکرد که : قاضی که ظلم نمیکند .
مدتی بعد ، چشمانِ پیرمرد به موتورسوار افتاد . متعجب شد ، او چرا دیگر لباس زندانی درتنش نبود ؟ چرا او آزاد بود ؟
به او گفت : چه جوری آزاد شدی ؟ من که هنوز رضایت نداده ام .
موتورسواربا بی ادبی جواب داد : مثل اینکه خوابی پیرمرد . کجای کاری ؟ مگه خودت صورتجلسه را امضا نکردی و رضایت ندادی ؟ تازه پیرمرد متوجهِ خیانتِ قاضی شد .
دومین مجموعه گناه :
قاضیِ بی شرمی که به نفع ظالم رای داد و ساخت و پاختی که تا روزقیامت لِنگ درهوا ست وظالمی که دیگر آزاد است .
دیه هم به لطف قاضی!!! سوت شد و رفت قاطیِ باقالی ها و دود شد و رفت هوا .
ازفردای آن روز، پاشنه ی درِخانه ی پیرمرد ، توسط ستمکار ودوستان و وابستگان اوباشِ بدترازخودش درآمد و زنگهای ممتد و توهین ها ونعره ها ، که بیا موتورم را ازپارکینگ خلاص کن پیرمردِ پیزولی ! چند روزست که ما را از نان خوردن انداخته ای و انبوهی فحش ها و ناسزاها .
واینهمه به لطف مجریانِ قانون !!! انگارکلانتری هم یه امضای صوری برای ترخیصِ موتور میخواست.
سومین مجموعه گناه :
ظالمی که به لطف اینهمه قانون مداری !!! به خود جرأت داده بود که مظلوم را به خاک بکشد .
انگار اگر اینبار به خونش نمی کشد ، از لطفِ اوست !!! گرچه قبلاً یه جورایی کشیده بود .
پیرمرد بعد ازیک سال ، میتوانست با اتکاء به عصا با قدمهایی خیلی کوتاه ، راه برود و درد و عذابی که دیگر آشنای پیرمرد بود . با هرسوز و سرمایی دوباره درد ، سُک سُک میکرد و ذوق ذوقش، پیرمرد را درخواب و بیداری عاصی میکرد . بارها نزدیکانش دیدند که ازخواب میپرد ومثل کسی که عذاب وجدان داشته باشد جمله ای را زیرلب ، تکرار میکند : " امضاء نمی کنم " ، " امضاء نمی کنم "
زور که نیست زندانی ام کنید ، مملکت قانون دارد !!! " امضاء نمی کنم "
طوری با خودش حرف میزد که انگاردیوانه شده .
آن امضای به زورگرفته شده ازسوی آن قاضی ناعادل ، حق را لجن مال کرد .
اما گرفتنِ حتی تمامِ دنیا ، ارزشِ یک آهِ پیرمرد را داشت ؟
پیرمرد که هنوز بدنش بعد از یکسال از دیدن اینهمه ظلم ، گُر گرفته بود پیش خود صحنه پردازی میکرد که ایکاش، درمقابل آن رفتارزننده ی قاضی، به چشمانش زُل میزدم تا از رو برود وتا کاملاً صورتجلسه را نخوانده بودم امضاء نمیکردم . طبعاً صورتجلسه ی بدون امضای طرفین هم ، هیچ ارزشی نداشت .
پیرمرد از دوستانش شنید : قاضی های فاسد ، درصورتِ امتناعِ سریع از امضا، تهدید به حبس میکنند وپیرمردمیگفت کاش حرفِ قاضی راگوش نکرده بودم وحتی تهدیدش را به هیچ می انگاشتم قاضی ای که به بهانه ای واهی ، بخواهد مظلومی را به حبس اندازد بدرد لای جرزهم نمی خورَد .
او دیگرمیدانست درصورتِ رفتارهای ناخوشایندِ قاضی ها ، میتوان بر حکمِ او اعتراض کرد و حتی به دادگاهِ تجدیدنظر کشانْد ، گرچه آن اقدام ها هم مسائل خودش را دارد و حوصله میخواهد .
پیرمرد که عاشق شنیدنِ اخباربود شنید، خوشبختانه مدتیست که دادگاهها و ارکانش، بیشتردررصد هستند.
پیرمرد مدتیست که با شنیدن این خبر آرامترست . دل او هم به این خوش است . بالاخره وصف العیش ، نصف العیش .
بهمن بیدقی 99/7/17


2