اميدي از جنس نور... بنام يكتاي بي همتا آنچنان سر در گريبان فرو برده بود كه گوئي تمامي غمهاي عالم بر او احاطه كرده اند.... نه اشكي... نه آهي... آري اشك را شرمسار از با او بودن.... آه... نيز، راه رهايي يافته بود.... تنهاي تنها بود.... نوميد دل و بي صدا... تاريكي همه جا را فرا گرفته بود.... نور بود ولي او... ديگر نه مي ديد، نه مي شنيد و نه... زمان همچنان مي گذشت و او در همان حال... ناگه چشمانش به خواب رفت .... گوئي سالهاست كه مرده است... روشنائي.... نور.... خدايا چه مي بينم!!!!!! دستهایش را جلوي چشمانش نهاد.... آري قدرت نور چشمانش را مي زد... قدمهايش بي اختيار به سوي نور مي رفت... چشمانت را باز كن.... نور همان نوریست كه تو چشمانت را بر آن بسته بودي... نور بود در قلب تو.... در وجود تو.... تو خود، خواهان ديدن نبودي.... آري اين صدا و اين جملات تكرار مي شد و او غرق در ناباوري و حيرت! به سختي به زبان آورد كيستي تو؟!!!! پاسخ آمد... منم اميد... اميدي از جنس نور... برگرد هنوز با توأم... راه درازي پيش رو داريم... تو تنها نيستي.... من با توأم.... من با توأم.... من با توأم.... ناگه چشمانش را باز نمود.... آري اينجا چقدر روشن است... همه جا اميد است... همه جا نور است.... اميد هميشه است... اميدي از جنس نور
|