*اراده**اراده* گیج و گم بود. چند وقتی میشد، از هر سو میرفت به بن بست میرسید. گاهی میایستاد و نفسی تازه میکرد. به خیالش، این بار پولادین است. حرکت را که آغاز میکرد، به اولین خیابان نرسیده، کرختی را در پاهایش احساس و پس از چند قدم، فاجعه پشت فاجعه... داستانی همیشگی... روزی خواست، به ثبت احوال برود و نامش را به *سستعنصر* تغییر دهد. در ایستگاه اتوبوس نشسته بود که *درایت* را دید. *درایت* همسایه دیوار به دیوار *اراده* بود. در ایستگاه، کنار هم نشستند. *اراده* سیر تا پیاز ِ ماجرا را برایش تعریف کرد. و نامی که برای خود برگزیده بود، را هم، به او گفت. *درایت* تا نام را شنید، پوزخندی زد. آرام و بسیار دوستانه به *اراده* گفت. _یک جای کار می لنگد! به گمانم دست ِ رد به سینهی دوستی با *راسخ* زدهای، اینطور نیست؟ *اراده* تا نام *راسخ* را شنید یکه خورد. قلبش به طرز فجیعی تیر کشید. و تمام خاطرات دور و نزدیک در عرض چند ثانیه جلوی چشمانش رژه رفتند. تقریبا یکسال میشد، سر ِ موضوعی بسیار پیش پا افتاده با هم، میانه خوبی نداشتند. *راسخ* به سرزمین خود، *خصلت*، نزد پدرش جناب *قاطع* رفته بود و آنجا در زمین ِ *خشت اول* مشغول کار بود. آخر ِ قصه را خواند! بیدرنگ، بدون ِ حتی خداحافظی از *درایت*، به سوی *راسخ* شتافت. تمام راه به این میاندیشید که چگونه *راسخ* را راضی به برگشت کند. مسیر پر استرس و کشمکشی بود. گاهی امیدوار به بازگشت ِ *راسخ* میشد، گاهی یأس دامنگیرش و آرامش را از او میگرفت. تپهها و کوهها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. خستگی امانش را بریده بود! شب را، در جنگلی سر کرد. تا صبح، در خواب، با روح ِ *راسخ*، درگیر بود. صبح شد، صبحانهاش را از دل رودخانه صید و میل کرد و راهی شد... *** آفتاب، سوزان بود! *راسخ* شُر شُر عرق میریخت! وظیفهی خطیری بر گردن داشت باید *خشت اول* را خوب شخم میزد تا ماندگاریش تضمین شود *اراده* با یک بطری آب معدنی خُنَک در دست، کنار مترسکِ *عجله پران* ایستاد پرندههای سیاه کوچک ِ *عجله* آفتی جدی برای سرزمین *خصلت* و زمین هایش بودند. *** _هوا خیلی گرم است، بفرما آب خنک! *راسخ*، سرش را بلند نکرد، بسیار جدی پرسید: چه میخواهی؟ *اراده* خود را جمع و جور کرد و با اخمی بر پیشانی گفت: کارم کمی تق و لق شده از طرفی مشکلات بسیار... مرا یارای تنها زندگی کردن نیست! *راسخ* نگاه عاقل اندر سفیهی به *اراده* انداخت... دلش برایش تنگ شده بود، خواست، گذشته را نبش ِ قبر کند، اما دلش نیامد... لبخندی زد... خیش را رها و ادامه شخم زدن را به برادرانش سپرد... *اراده* که فکر نمی کرد *راسخ* به این زودی و با این مهربانی دعوتش را بپذیرد... و از طرفی برای اینکه هیچگاه *راسخ* را از دست ندهد، بیمعطلی به ثبت احوال مراجعه کرد و نام جدیدش را **اراده راسخ** گذاشت... *شاهزاده*
|