سیاه چاله ای برای زندگیسایه های دنباله دار ضربان تعقیبم می کنند ریشه های سفالی ترجیحم سلیقه ی رویایی سمج است که باران هر روز ملاحظه می کند و چنگ می زند بر کشش اسیدی پیوستگی اش و هنگام هر برخاست دست تراشیده ی حسرت بر در چوبی احساساتم ضربه می زند و می شکنش مبادا که الیاف آینه نصیحتم کند ! امروز چند شنبه است؟ این سوالیست که هرآن اصیل ترین احتمال از من می پرسد امروز چند شنبه است؟ نمیدانم زیر ذره بین احتیاطم و نظری ندارم! لااقل کسی به من بگوید فایده ی این همه استقبال از ملایمت پنجره ها چیست؟ نه نبند باز بگذار ریزش معصومانه ی تحملم را بگذار یک تنفس یخ زده در عقیده ی آفتاب بمانم بگذار به استقبال خونگرمی ترس بروم بگذار مرگ یک نفس راحت بکشد ، حتی او هم از من دلشکسته است! و نپرسید که چرا امکان اسارت گلدان محفوظ است من می دانم که طمع سنجاقک به اندازه ی محرومیت بال هایش ارزش دارد من می دانم که در قفس کپک زده ی اتفاق ها محکومیم به زندان بان بودن کلید در دست در حافظه ی زندانی ها نگهبانی می دهیم و ترجمه می کنیم هزار توی معکوس را ! محض یا مطلق بودن مهم نیست فرصت جبران که پیش بیاید همه چیز را خراب تر می کنیم...
|