شعرناب

داستان زندگی من - قسمت اول


در زدند . مادر صدایم میزد ... حامی ؟ صدای در ُ نمی شنوی ؟ پاشو من دستم بند ِ . بی حوصله بودم . نمی دونم چرا . این بود که با عصبانیت گفتم : یعنی کسی نیست این در بی صاحاب ر ُ باز کنه ؟ آیفون هم که خراب ِ . کی حوصله داره تا حیاط بره ... اَه .
کتاب می خواندم که در زدند . عطر سنبل عطر کاج . بخاطر ندارم ، هیچگاه ، آرامش واقعی را تجربه کرده باشم . دلم همیشه آشیانی آرام را خواستار بود . که روزهای ابری َ ش را ، در حالی که تکیه بر صندلی ننویی داده و یک فنجان چای در دست دارم رو به سوی تراسی که در حیاط مقابلش ، درختان ، با نسیم به پایکوبی مشغول اند ، بگذرانم .
مکانی آرام برای خلوت کردن با ضمیر نانوشته ای که هر برگش برای خود حکایت ها دارد .
بگذریم ...
در را که گشودم خشکم زد . باورم نمی شد که شهزاده ی تنهایی ِ من ، شهرزاد ِ یلدای عاشقی ، شاپرک ِ گم کرده راه ، اینک پشت در به انتظار ایستاده باشد .
+ سلام ..
- سلام . احوال شما ؟ خوش اومدین . بفرمائید تو .
+ مزاحمتون نمیشم .
- این چه حرفی ِ . مراحمید . بفرمائید .
این پا و آن پا میکرد . نمی دانستم زیر لب هایش چه پنهان کرده ، این بود که سکوت کردم تا آنچه در دل پنهان داشته را عیان سازد .
+ میشه باهات حرف بزنم ؟
- در خدمتم ... امرتون ؟
+ بریم همین پارک بغل ؟ کمی صحبت کنیم
می دانید . برای آنکه همیشه به انتظار یار نشسته ، دیدن دلدار به منزله ی ورود ِ به بهشت است .
- میرم حاضر شم . کمی معطل میشین . اشکالی نداره ؟
+ منتظرت میمونم
و این داستان ادامه دارد ...


1