مرد رهگذر..به علت خستگی دیشب صبح کمی دیرتر بیدار شدم..رفتم مسواکم را بردارم که صدایی را شنیدم ،از بیرون حیاط بود.. که می گفت: بابام بیا کمی آب داغ برام بیار بدونه اینکه من چیزی بگم یا متوجه بشه من صدایش را شنیدم ادامه داد.. _ یه آب داغ برام بیار میخوام چایی درست کنم سرم را از دیوار حیاط بیرون کشیدم گفتم:بفرمایید بدونه خواهشی.. _نه زیر همین درخت مینشینم تا آب جوش بیاید +باشه با خودم گفتم بیچاره حتماً پیش گوسفنداست تو این هوای گرم.. آب را که برایش بردم کتری طلای سیاهش را از گونی تربه مانندش بیرون آورد و کمی چای ریخت و گفت: _ حالا آب بریز تا پر شود .. بعد پرسید _ اینجا گاو داری هس؟! +گفتم نه دامداریه _ بابام پس آب سرد ندارید؟ + اجازه بدین تا براتون بیارم.. بطری آب رو بهش دادم سر کشید و بعد پرسید _صاحب دامداری کیه؟ + آرپناهی هس.. +تو چی؟ _من.... نامش را گفت ولی شاید راضی نباشه که بگم. + از کجا میاین؟ _چهارمحال +چرا نموندین؟ اینجا هوا خیلی گرمه _دیگه نموندم.. +با چی اومدین؟ _باور میکنید نصف مسیر پیاده، بقیه اش هم بعضی ماشین ها تا جایی میرسوندن.. _خب الان اینجا چیکار میکنید؟ جایی میخواین برید؟ _آره بابام خونه فامیل چندین کیلومتر جلو تر هس ..وسیله ها را داخل تربه اش گذاشت و آروم گفت _ میخواستم بگم اگه دارید کمی نان برایم بیاورید ،نه ولش کن حتماً ندارید.. +نه داریم صبر کنید تا براتون بیارم _موکتی دارم که زیر اون درخت گذاشتم ،میرم اونجا چایم را بخورم ...نگفت ممنون یا چیز دیگری.. نگفت میمونم تا نان را بیاری..فقط گفت زیر اون درخت مینشینم چایم را بخورم .. تو جامعه ای که ادعای عاقلی دارند به چنین افرادی برچسب دیوانه بودن میزنن! این فرد از هیچ نظری دیوانه بنظر نمیرسید بلکه چقدر هم عاقل بود..به دور از خیلی چیزها..چقدر مهربان و پر عاطفه بود بیشتر همه عاقلان. مدام میگفت دردت برا من.. تیکه کلامش بود،چه کلامی.. خدا میداند چه درد هایی بر تربه اش به دوش میکشید.. عاقلان شکم پر بر چیستند؟ دیوانه گانِ عاقل چه خوش زیستند دیوانه عاقل گردد در بیابان عاقل خانه نشین بماند همچو نادان #زیبا_خدادادی 📝
|