شعرناب

فرار از سکوت قسمت ،چهارم

داروها رو بردار وقبل از اینکه پشیمون بشم راهت و بگیر وبرو،سوال اضافه هم نکن.پاکت داروها رو برداشتم و از خوشحالی، دردِ حاصل از ضرب وشتمِ تنم رو فراموش کردم ، ودوان دوان به سمت بخش،رفتم ،وقتی که می خواستم وارد اتاق بشم متوجه حضور دکترشدم:
_ فک نکنم دوام بیاره ،بیمار دچار هیپوولمی شدید شده ،هرکاری باید ،رو انجام دادیم دیگه..........نگذاشتم حرف دکتر تموم شه با وجود اینکه ،اصطلاح پزشکی که به کار برده بود رو ،نمیدونستم چیه؟اما از لحن نا امیدانه اش فهمیدم ،نباید زیاد امیدوار باشم.توی حرفش پریدمو با بغضی گلو گیر گفتم :چی می‌گید،من سر در نمیارم،چرا امیدی نیست؟_ دخترم خواهرت خون زیادی از دست داده علاوه براین آسیب شدیدی به استخوان‌ها وعضلاتش رسیده ،باید امیدت به خدا باشه .
+ درد میکشه آقای دکتر ؟
_ به دلیل آسیب اعصابی که مسئول ارسال سیگنال های درد به مغزش هستن ،دردی احساس نمیکنه ،تازه اگر هم احساس کنه ما مرتب بهش مورفین تزریق میکنیم نگران نباش ،انشاالله که این بحران رو پشت سر میزاره .الان هم برو بیرون زیاد نزدیک بیمار نشو چون به خاطر شرایط بدنی ش ممکنه دچارعفونت بشه.
بیرون رفتم ،پرستارها مشغول تراشیدن پوست آسیب دیده ش شدن ،فقط فریادهای کنگ وبی جان عاطفه بود که گوش احساسم رو کر کرده بود،این بدترین برهه ی زندگی پر فراز ونشیب من بود،خدایا فقط نمیره،فقط نمیره ......بعد که کار لایه برداری وضدعفونی کردن ومراحل پانسمان ش تمام شد،بهش مورفین تزریق کردن و آروم گرفت، روی سر انگشتام ایستادم و با سعی زیاد تلاش کردم از شیشه پشت در ببینمش ،انگاربا چشم های نیمه بازش قصد داشت بهم،چیزی بگه ،میدونستم که فکر وقلبش پیش ماهان مونده ،سریع وبدون معتلی،یه نگاهی به چپ وراست انداختم که پرستار نباشه ودر رو نیمه باز کردم ،وآرام بهش گفتم : ماهان خوبه جاش اَ منه ،من مراقبشم،غصه نخور.باصدای بی جون ولبی خشک ،یه چیزی نجوا میکرد تا خواستم برم نزدیک که ببینم چه میگه،پرستار با صدای بلند فریاد زد: دختر مگه نگفتم نزدیک بیمارنشو ،زود شو بیا بیرون ،پاهام به سمت خروج از اتاق می رفت، اما چشمام هنوز حرکات لبهای عاطفه رو تعقیب میکرد،یعنی چی می خواست بگه؟
بیرون اومدم ودوباره روی همون صندلی نشستم مدام به این طرف واون طرف نگاه می کردم که مبادا ،مسعود دوباره غافلگیرم کنه وبیاد سراغم.درهمین حین متوجه زنِ جوان و زیبایی شدم که با لباس های مندرس وپاره ،اون بغل ته راهرو ،نشسته بودو با حرکات عصبی، با خودش حرف می زد وبه این طرف واون طرف ایما،اشاره می کرد.بهش خیره شدم به یک باره نگاهش رو برگردوند،سمت منو و باچشم هایی گرد،گفت:چیه چرا به من زل زدی هااااا؟
خشکم زده بود،باهمون حالت عصبی وباشتاب به سمت من اومد.
وای خداااااا ،انگار واسه خودم دردسر ساختم. .‌ . ادامه در قسمت بعدی


2