فرار از سکوت قسمت ،سومتوی همین حال بودم که یکی ازپشت دست گذاشت روی شونه ام وگفت:فک کردی پیدات نمیکنم؟؟همین که برگشتم وپشتم رو نگاه کردم ،دیدم مسعودِ ،با موهایی ژولیده،چهره ای برافروخته از خشم وچشم هایی که هرآن ممکن بود از جاش بپره بیرون ........ _بچه ام کجاست هااااااا +مَ م م م ممن خ خ خ خبری از بچه ندارم ،مگه ماهان پیش تونبود،چ چ چ چرا از من می پرسی؟ _دختر منو کلافه نکن ،ماهان کجاست کجا بردیش ؟میگی یاهمین جا جنازه ات رو بغل خواهر جزغالت بندازم. موهامو با تمام قدرت گرفت وکشون کشون به سمت دربیمارستان میبرد،منم فقط کتمان می کردم ومدام حاشا میکردم که خبری از ماهان ندارم.مردم دورمون جمع شده بودن و هر کدوم می آمدن جلو،،،،،، مسعود میگفت: به خاک مادرم بیاین نزدیک هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.درهمون حین صدایی به گوشم رسید که می گفت: مردونگیت همین اندازه است؟زورت به این بچه بیچاره رسیده ؟باورم نمی شد همون آدم خشک وسردی که چند دقیقه پیش، منو با برخورد تند، از داروخانه بیرون کرده بود، حالا جلو مسعود قد علم کرده و داره ازم دفاع میکنه. _ به توهیچ ربطی نداره ،اصلا توچه کاره ای؟این دختر بچه ام رو دزدیده ،می فهمی ؟؟؟؟؟باید اعتراف کنه چه بلایی سربچه ام درآورده،تانفهمم هم بی خیال نمیشم؛تو هم زرِ الکی نزن ،راهتو بگیر وبرو. _باور کنید من نمیدونم این غول بی شاخ ودم چی میگه وچی از جونم می خواد؟من هیچ اطلاعی از بچه ی این آقا ندارم .مسئول داروخانه به سمت مسعود اومدو با قدرت منو از دستش جداوبه پشت سرش هدایتم کرد،اون دیوونه مثل خرس با اطراف چنگ می انداخت که منو دوباره بگیره . _چرا یکی حراست بیمارستان رو خبر نمیکنه؟؟؟به چی خیره شدین ؟هنوز جمله اش تموم نشده بود که دست های بی رحم وسنگین مسعود رو ،روی بازوم احساس کردم ،بازوم وفشار میداد وپشت سرهم به صورتم سیلی میزد،_ میگی ماهان رو کجا بردی یا همین جا بکشمت؟بگو دیگه،بیشترازاین نزارله شی...............دیگه کاری از دست کسی بر نمی آمد،انگارنفس های آخرم رومیکشیدم ،دستهاش رو سمت گلوم برده بود وبا تمام قدرت فشار میداد . _میگی یانه لعنتی؟ ،اما هیچکدام از این ضرب وشتم ها منو وادار به اعتراف نمیکرد،با خودم گفتم دیگه کارم تمومه،درهمین حینمسئول داروخانه ،مسعود رو با تمام قدرت گرفت وتحویلِمامور حراست داد.همون جورکه ماموردستهاشو از پشت گرفته بود ومیبردش ،فریاد میزد ؛ _ گیرت میارم ،تو از دست من خلاصی نداری ،تا ماهان رو بهم ندی نمیزارم یه روز خوش ببینی.دنیا داشت دورِ سرم می چرخید ،راه گلوم رو بغضی سرکش فرا گرفته بود ،بوی عجیب بدبختی وناچاری، مشامم رو پروبی رحمانه منو بغل کرده بود.از روز قبل نتونسته بودم غذا بخورم بدن نحیف ولاغرم بعد از این ماجرا توان ایستادن روی پاهامو نداشت ..صدای جدی وخشکی روشنیدم که گفت: _بیا توی داروخانه زخم روی دستات وپیشانیت رو پانسمان کنم .با دست وپای لرزون رفتم داخل وروی صندلی ولو شدم،چرا اون آدم خشک وعصبی حالا داشت بهم کمک میکرد؟یعنی دلش به حالم سوخته؟؟بعد از اینکه زخمم رو پانسمان کرد،مشمای دارویی خواهرم رو از روی پیشخون برداشت ودستم داد. _اما شما که گفتید تاپول نیارم ،بهم دارونمی دید!چی شد پس؟؟؟ _داروها روبرداروقبل ازاینکه پشیمون بشم راهت رو بگیر وبرو.......... ادامه درقسمت بعدی.
|