شعرناب

جوراب فروش

جوراب فروش
شب شده بود،جوراب فروش،بساطش را جمع کرد و تکه کارتون‌های زیرشان را گوشه‌ای بغل دیوار گذاشت ودوچرخه‌ی سیاه وقدیمیش را رکاب زد و به سوی خانه راه افتاد.شب مغموم و دردناکی بود.باد سردی می‌وزید.با هزاران فکر ریز و درشت،اصلاً نفهمید کی پنج کیلومتر راه آمده بود و کی زنگ خانه را زده بود.چراغ‌ها خاموش بود و کسی دیده نمی‌شد.صاحب خانه با ابروانی گره کرده از پله‌های آهنین طبقه‌ی بالایی پایین می‌آمد،به پله‌ی آخر نرسیده با صدای نخراشیده‌ای گفت:« فکر کردم دیگه نمیای، زنت چی فکر کرده ؟! سه ماهه کرایه‌تون عقب افتاده تازه دو قرتونیمتونم باقیه؟!»خدا مراد با صدای شکسته‌ی خفه‌ای گفت: «چی شده مگه ؟! صاحب خانه،کمی صدایش را بلند و کلفت‌تر کرد و گفت:«برو از اون زنیکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ت بپرس!آقا تازه می پرسی چی شده؟ چی می‌خواستی بشه؟! اومدم خیلی محترمانه می‌گم کرایه،زنت زل زده تو چِشَم می‌گه چیه هر روز هر روز میای پاچه‌مون و می‌گیری؟! مگه من سگم آقا؟! پاچه‌ی کی رو گرفتم تا به حال ؟!و... » حال و روز خدامراد چنان درهم و برهم شده بود که هرچه از غم و غصه و بدبختی در دلش تلمبار شده بود در آنی روی سر صاحب خانه خالی کرد و در را محکم کوبید به هم و از خانه آمد بیرون، پشت سرش فش‌های رکیک آب نکشیده‌ای بود که بدرقه‌ی او می‌شد.روی حساب دفعات گذشته به سوی خانه‌ی پدر زنش راه افتاد.در زد،زنگ زد و به دلیلی که خودش بهتر می‌دانست در را با تأخیر طولانیی باز کردند.زنش بود،سلامی کرد و بی هیچ گفتگوی دیگری رفتند داخل.در سکوت سردی شام مختصری خوردند و منتظر شدند تا بلکه کسی سر این کلاف درهم برهم را باز کند،همه دلگیر و پر از حرف بودند، حرف از بی‌غیرتی خدامراد واینکه زن و بچه‌اش دیگه نمی‌توانند در این جهنمی که او ساخته بسوزند و بسازند. نگاه‌ها عصبی و ناراحت به طرف تلویزیون بود.پدرام دست هایش را هواپیمایی کرده بود و دور اتاق می‌گشت و حسابی شلوغ کرده بود که با پرخاش پدرش به دامن مادربزرگش پناه برد «- چیه؟! چرا دق دلیتو سر این بچه بیچاره خالی می‌کنی؟! چند بار بهتون گفتم بیای پیش ما !این جا اتاق زیاده؟!حتماً باید این مرتیکه‌ی بی‌همه چیز،شما رو از اون سوراخ موش بندازه بیرون که بیای اینجا؟! ـ اون جا هرچیزی که باشه خونه‌ی ماست،سوراخ موش،یاکاهدانی یا هرچیز دیگه‌ای که... ـ کدوم خونه،کدوم وضع، کدوم سامان؟!آقا آه نداره، با ناله سودا کنه،می‌گه خونه! ،همش چیزی نگفتم نگفتم که این طوری شد،آخه جوراب فروشی هم شد کار ؟! برو یه کار پاره وقتی چیز درست در میونی پیدا کن،من دیگه نمی‌ذارم تنها دخترم آلاخون بالاخون آسمان جل یلا قبایی مثل تو بشه،می‌فهمی چی می‌گم؟! اصلاً این اذواج از اولشم اشتباه بود،گول حرفای همین رمضان و خوردم که خودش و زده به کری، همش می‌گفت خوبه، آدم درستیه، پاکه، خونواده داره،چیه! این اونه !اله بله، خب بیا تحویل بگیر آقا رمضان، این هم داماد کاکل زری که همش سنگش و به سینه می‌زدی» رمضان آرامی نگاهش را از تلویزیون برید و گفت: «چیه زن؟! چرا هر وقت یه چیزی پیش میاد کاسه کوزه‌ش و سر من می شکونی؟!خب! یه مدت کسب و کار بد بوده بیچاره نتونسته کرایه‌ی خونه‌شو بده، این که چیز عجیب و غریب و غول هزار شاخی نیست ـ نیست ؟!این که تنها هستی و نیستیمون و این طوری ببینیم چیز عجیبی نیست؟! آره ولله! راست می گی، للاهنم چیز عجیب و غریبی نیست، مردم دخترشون و می دن به سرمایه داری ،کارخانه داری چیزی یکی که لاعقل سرش به تنش بیرزه ،ولی ما اومدیم دخترمون و دو دستی دادیم به کی ؟! به این مرتیکه‌ی لندهوری که عرضه‌ی راست و ریست کردن یه سر پناه خشک و خالیم برای دخترمون نداره»توپ سودابه خانم چنان پر بود که رمضان هم،دیگر نتوانست چیزی بگوید، کپ کرد و دوباره نگاهش را به تلویزیون دوخت.خدا مراد هم چای سرد شده‌اش را سرکشید و بی‌آنکه چیز دیگری بگوید،خیزی برداشت و آرامی از خانه آمد بیرون،معصومه،شوهرش را خوب می‌شناخت می‌دانست،این وقت‌ها نباید به پر و پاچه‌اش پیچید و کاسه‌ای داغ تر از آش شد، برای همین فقط تا دم در او را همراهی کرد و یواشی پرسید:«حال کجا می‌خوای بری ؟! ـ چه می‌دونم! کجا را دارم برم ! مادرت راس می گه،من واقعاً آدم بی‌عرضه‌ایم،اون وقتی که می‌شد کاری کرد نکردم،حالا هم که شیر فلک بخت و اقبالمون و سفت بستن دیگه بدتر،برو تو،این سوز و سرما !فقط برای آسمان جُلای بدبختی مثل من شاخ و شونه می کشه»، بعد هم آه سردی کشید و در میان تاریکی و در اوهام خودش خاموش ،رو به پایین سرازیر شد...


2