شب تلخ(۱)بعد از بازگشت به کارم. و حجم زیاد کاری تقریبا هر روز یکی دو ساعت اضافه کاری داشتم. ولی هنوز کارهایم عقب بود. نمی دونم چرا خانم کارلا مدیر مرکز در این دو ماه کسی را به جای من استخدام نکرده بود. و با ۱ روانسنج کار کرده بود. ژوزف دیگر روانسنج مرکز بود که اصلیت فرانسوی داشت. اما من ازش خوشم نمی اومد و یه طوری نچسب بود. در این چند روز هم همه اش به بهانه های مختلف به دفتر من می اومد و گاهی هم یه قهوه هم برایم میاورد. و یه جورایی می خواست به اصطلاح کمک کنه. تو دلم می گفتم اگه می خواستی کمک کنی بعد از هر سنجشی این نتایج را ثبت طبقه بندی و در فایل های خود قرار میدادی نه حالا که من اومدم دائم مزاحم بشی و ادعای کمک کنی. حتی خانم کارلا هم متوجه رفتار ژوزف شده بود. هر روز میومد و میگفت عسل همه چیز خوبه؟ اوضاعت مساعده؟ منم تشکر می کردم و علیرغم مراجعات روزانه در بین تایم هایم اوراق را ثبت و بر اساس نتایج طبقه بندی و در سیستم ثبت و در فایل مربوطه قرار میدادم تقریبا تو یه هفته تونستم کارهای ۱ماه را تمامکنم و خانم کارلا بسیار خوشحال و راضی بود. آخر هفته هم علیرغم پرداخت حقوق دیدم پاداشی هم پرداخت کرده که نشانه رضایت از کارم بوده. منم از او بابت همه کارها و اینکه به من اطمینان داشته تشکر کردم. روز پنجشنبه بود و طبق روال روزهای قبل ژوزف اومد دفترم و بعد مختصر کمک در وقت رفتن من من کنان گفت میدونم شما دعوت هیچکس را قبول نمی کتی اما میشه امشب برای یه ملاقات ساده و دوستانه همراه من به یه کازینو بیایی. آخه تو خیلی خوش شانس و به نوعی آس هستی. اگه بیایی به من کمک خواهی کرد و من روی تو خاص و ویژه حساب می کنم. فقط امشب! نمی دونستم چی بگم! از طرفی این دو هفته کمک زیادی بهم کرده بود با اینکه ازش خوشم نمی اومد از اوضاع اون کازینو و پوشش و شرایطش پرسیدم و نقش من چی می تونه باشه. و صحبت هایی کردیم. تو دلم خوشبین نبودم و دلشوره گرفتم. اما تو دوراهی قرار داشتم و با خودم گفتم من در اوضاع بدتر از این هم تونستم تصمیم منطقی بگیرم. با شک و تردیدی که داشتم قبول کردم. قرارمون ساعت ۱۰ شب مقابل کازینو.... . ۴ ساعت وقت داشتم. پیش خودم گفتم بهتره خودم یه بررسی کنم. بعد رفتن ژوزف از مرکز خارج شدم و مسیرم را به طرف اون کازینو عوض کردم و بیرون اون را دیدم و رفتم داخل اون از گیشه نحوه ی ورود و خروج و عضویت و جزئیات را پرسیدم و میخواستم برای خودم یه کارت بلیط یکروزه بخرم. بلیط های (کارتهای عضویت) یکروزه و یک هفته و ماهانه و سالانه بود. به مسئول باجه گفتم چون تازه اومدم برای آشنایی بیشتر است. اگه خوشم اومد سالانه عضو میشم. که پیشنهاد عضویت یک هفته ای داد که بهتر آشنا بشم. بناچار خریدم و برگشتم خونه. و بعد کمی استراحت. مختصر شامی، کم کم آماده شدم. فکری کردم اگه مشکلی برام پیش اومد و خواستم برگردم بهتره با تاکسی بروم و این مدت هم تاکسی را نگه دارم تا اینکه با ماشین خودم بروم. نیم ساعت زودتر اونجا رسیدم و رفتم داخل و چند دقیقه ای نشستم و گشتی زدم و همه مشغول بازی بودن و موزیک و رقص و عده ای هم در بار مشغول نوشیدن بودن. یکی دوبار با گوشی از جلوی گیت ورود و خروج رد شدم که دارم با کسی صحبت می کنم و منتظرش هستم و یه لبخند هم به نگهبانان میزدم و اونها هم متقابلا لبخند میزدن که یه حس اعتماد بهمدیگر جلب میشد. دیدم ۱۰ دقیقه مانده به ساعت ۱۰ اومدم بیرون و رفتم بطرف تاکسی که با اون اومده بودم یه دورگه کانادایی کلمبیایی بود. مرد خوبی به نظر میرسید بهش ۱۰۰ دلار دیگر دادم که تا آخر شب بمونه. همش استرس داشتم. وقتی ژوزف را دیدم از ماشینش پیاده شد منم از تاکسی پیاده شدم و بطرفش رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی علیرغم میل باطنی باهاش دست دادم و بسیار خوشحال و شاد بود که من اومدم. با هم رفتیم داخل کازینو. و با کارت اون. فهمیدم دفعه اولش نیست و بدون توجه و نگاه به نگهبانان از مقابل گیت رد شدیم. ژوزف نمی دونست منم کارت دارم و از کارتم استفاده نکردم تا اگه اتفاقی خواست بیفته بتونم خودم از اوناستفاده کنم. اوضاع خوب بود به یه نوشیدنی دعوتم کرد و من گفتم فقط آب و چیز دیگه ای نمی خوام و بعد یه گشت بین میزها و به طرف یه میز رفت و کمی صحبت کردن و به من اشاره کرد کنارش بشینم. طرف دیگه میز همکه قرار بود با ژوزف بازی کنه یه مرد جا افتاده و شیک پوشی بود حدود ۶۵ ساله که بنظر خیلی پولدار میومد. دور اول بازی را ژوزف با مبالغ کم از ۱۰ هزار دلار شروع کرد و براحتی برنده شد. و دور بعدی شرط روی ۲۰ تا بست و اون را هم برنده شد. بطرفمنگاه کرد انگار می خواست از خوشحالی منو بغل کنه که یه اخمی بهش کردم خودش را جمع کرد. دور بعدی روی ۵۰ تا بست و بازم برنده شد از خوشحالی منو بغل کرد ناگهانی صورتم را بوسید. گفتم چیکار می کنی؟
|