شعرناب

کمی از همه چیز..


نیازی نیست به گفتن اینکه چقدر منزوی ام.. همین که اکانتم توی شبکه های اجتماعی ناشناس است دلیل بر عدم علاقه برای معاشرت کردن است.. بیشتر از حرف زدن، مینویسم..
اصلاً شاید حرفی هم نزنم ولی مینویسم...
این روزها ولی ایام کلنجار است..
کلنجار شاید کلمه مناسبی نباشد.. بیشتر دارم خودم را میخورم.. دارم خودم را قطع می کنم.. خودم را سقط می کنم.. خودم را می کُشم......
حالا تو می گویی روز قلم است! می پرسی چرا نمی نویسی؟
با چنین اوصافی قلم معنایی ندارد...
اصلاً مدت هاست که برای کسی چیزی معنایی ندارد..
امروز درجایی یکی گفته بود میترسم از دستش بدهم.. چیزی به من بگویید تا نترسم...
من هم چیزی به او گفتم.. چیزی گفتم که بترسد!
گفتم " از دست دادن همیشه ترسناک است.. نمیشود به آن فکر نکرد...... من هم ترسیده بودم.. دست و پای زیادی زدم.. نامه های زیادی نوشتم.. احساسات زیادی خرج کردم.. اما هیچکدام اثر نکرد.. دریغ از پاسخی گرم.. چیزی داوم نداشت.. نه به آن اندازهکه ترس من..
من هنوز هم می ترسم.. هنوز هم به ترس وفادارم تا احساساتم را خرج آدم های "مهربان خوار" نکنم.. این نام را خودم روی آنها گذاشته ام.. آن ها با ولع زیادی بو می کشند و مهربانان حقیقی را می جویند و با اشتهایی باور نکردنی مهربانیشان را میبلعند.. آن ها مهربان نما هستند.. دروغین اند.. و ارتزاقشان از همین راه است.. "
اینها را پیش تر هم نوشته بودم، که مهمترین ویژگی آدم ها نوع صدا و ظاهرشان نیست، بلکه قلب مهربان آنهاست..
و اینکه به مهربانی آدم ها فکر میکنم.. به همه ی آدم های مهربان.. همه آن هایی که مهربان به دنیا آمده اند و مهربان از این دنیا میروند..
این آدم ها مهربانی را باور دارند.. پس به سادگی هم در دیگران باورش می کنند.. چون به وجودش ایمان دارند..چون مهربانی همیشه درونشان حضور دارد و هست..
این سادگی، دشمن آنهاست.. دشمن تمام انسان ها.. چرا که کسانی هم هستند که از راه تظار به مهربانی روزگار میگذرانند.. و این بلای جانِحقیقی هاست... حقیقی هایی که همیشه مهربانی را باور میکنند، حتی اگر به دروغ باشد..
و چقدر حیف است اگر باورشان اشتباه از آب دربیاید.. حیف است سخت شدن آدم های مهربان..حیف است کم و کمتر شدن و از دست دادنشان..
به این فکر کن که هیچ دست مهربانی واقعاً وجود نداشته باشد.. هیچ رنگ لطیفی دنیا را زیبا نکرده باشد.. هیچ نگاه مهربانی در طی عمرت با تو چشم در چشم نشود.. احساس هیچ آدمی تو را به وجد نیاورد.. صدای هیچ آدمی خنده بر لبت نکارد..
بدون وجود این ها دنیا چه ارزشی میتواند داشته باشد؟
تو قدر این ها را می دانی؟
میدانی این ها اتفاقی به این دنیا راه نیافته اند؟
برای حفظ و نگهداریشان کاری از دستت ساخته است؟
پس خوب فکر کن... به مهربانی خودت و آدم های دور و برت خوب فکر کن..
به چیزهایی که با ارزش ترین چیزهای این دنیا هستند و هی کم و کم تر میشوند، خوب فکر کن..
سکوت من این روزها برای اینست..
وقتی تا این اندازه میشود با مهربانی های تقلبی، مهربانان حقیقی را سخت و نامهربان کرد، همه چیز نگران کننده میشود.
چنین آدم هایی که اشتهای زیادی دارند در بلعیدن مهربانی، با سرعت غیر قابل باوری در جستجوی مهربانی هستند.. در جستجوی آدم هایی که بوی مهربانی می دهند.. تا در چشم بر هم زدنی، مهربانی آنان را ببلعند..
میبینی چه دنیای ناامنی داریم؟
آنقدر که دلت بخواهد مهربانی ات را پنهان کنی.. آنقدر که حتی نوشتنش برای تو سخت باشد.. آنقدر که این نامه را پس از نوشتن دور بریزی.. و این آغاز گم شدن مهربانی ست.. گم شدن دستانی که دانه برای کبوتران می پاشند.. گم شدن صداقت.. گم شدن تمام شگفتی های خوب، که با ساده ترین اتفاق ها رخ میدهد..به قطع یکباره ی همه ی این ها فکر کن... مثل مازیار که دیگر نخواند.. مثل فریدون که صدایش را تمام کرد..
اما من هنوز دارم مینویسم.. هنوز..اگر نترسم.. اگر مثل نهنگ ها جرأت به ساحل رسیدن داشته باشم.. اگر خنده ی مرموز آدم ها سد راهم نشود..
اگر... اگر... اگر...
تو هم حتماً اگرهایی داری... اگرهایی که تو را به سوی جاودانگی می برند..
اما منترسو شده ام...
تو تصور کردن را بلدی...پس تصورم کن..
مثل نهنگی که دارد می میرد.. مرا غرق کن تا زنده بمانم.. چشمانم را باز نگه دار تا همه چیز را دوباره تماشا کنم.. دوباره دوست بدارم.. دوباره بخندم.. و خودم را بغل بگیرم و بپرم..
میدانی..
دلم میخواهد همه ی این ها را با صدای بلندگریه کنم...
مهتاب محمدی راد


1